من نیازی ندارم که بنویسم. دیگر نیازی ندارم. قبلا اگر نمینوشتم نمیتوانستم نفس بکشم. البته دارم دروغ میبافم. میتوانستم ولی آنقدر خودم را میجویدم که تمام میشدم. برای همین مینوشتم که بمانم. ولی شاید باید کمی بیشتر چسناله کنم. خیلی وقت است که برای همیشه تمام شدهام. وجود ندارم. هیچ رایحهای ندارم و روحم مزه گه میدهد. برای همین نمیتوانم خودم را بجوم. اینجا را ساخته بودم که نشان بدهم چه روح باحالی دارم خیلی سرم ولی دیگر خیلی برای این چیزها گهمال شدهام. ولی دلیل نمیشود حالا که تا اینجا آمدهم روحم را بذارم روی کولم و در بروم. یک روزی میخواستم نویسنده بشوم و چشمهایم برقی برقی شوند. دیگر نمیخواهم ولی نمیتوانم خودم را رها کنم. پس هیر وی گو اگین.
دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم.
دلت را میبویند
روزگارِ غریبیست، نازنین
و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُنبستِ کجوپیچِ سرما
آتش را
به سوختبارِ سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگارِ غریبیست، نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و ساتوری خونآلود
روزگارِ غریبیست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس
روزگارِ غریبیست، نازنین
ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
۳۱ تیرِ ۱۳۵۸
احمد شاملو
-
نِـرو
-
پنجشنبه ۳۱ شهریور ۰۱
دور رویاهایم نخی پیچیدم و در دریا انداختم شان. نمیخواستم کسی پیدایشان کند. رویاهای کودکانهای که تنها در سرزمین پریان میتوانستی برای خود بخوانیشان اما اینجا جهنم است و من با اشکهایم دریایی ساختم تا بتوانم رویاهایم را در آن غرق کنم. البته کار شاقی نبود. باید تمام شبانه روز گریه میکردم.
-
نِـرو
-
پنجشنبه ۳۱ شهریور ۰۱
در نهایت پریدن از ارتفاع را آموختیم. ترسناک بود اما دردناک نبود میدانستیم به یک جایی که برسیم بالهایمان پشتمان را خالی نخواهند کرد اما غافل از پنجرههایی بودیم که شیشههای شفاف داشتند.
-
نِـرو
-
سه شنبه ۲۹ شهریور ۰۱
ذهنم خالیست. یک صندلی چوبی ساده که بوی جنگل میدهد وسط ذهنم گذاشتم و نوری از نا کجا دوتا دورش را حصارر کشیده. سال هاست کسی روی این صندلی ننشسته است. به جای آدمها روی این صندلی گلدانی میگذارم. و بعد دور تا دور صندلی با نور ها میرقصم. سالهاست ذهنم میهمانی نداشته و برگهای چای گندیدهاند.
-
نِـرو
-
دوشنبه ۲۸ شهریور ۰۱
از یک سری چیزها نوشتن نمیگذارد دستهایم آزاد برای خودشان بچرخند. حالا این موضوع مهمی نیست چون به هرحال بر دستهایم دستبند زدهاند چود کلمههایی را دزدیدم که مال دیگران بود. اگر میتوانستم قورتشان دهم و در آخر تفشان نمیکردم بیرون شاید حالا جملههای فاخرتر و من باکلاستری داشتم ولی متاسفم... آن کلمه ها را از ما بهتران ساخته بودند، آنقدر تلخ بودند که نمیشد بلعیدشان. بعد هم که زندانیام کردند تمام کلمههایی که مال خودم بود را هم مصادره کردند. تو به من بگو نوشتن بدون کلمه چه فایدهای دارد؟
-
نِـرو
-
يكشنبه ۲۷ شهریور ۰۱
اگر حتا یک قدم هم که شده به جلو حرکت کن. این جملهی کاملن انحرافی در مغزم سوت میکشد و سردرد تمام تنم را میبلعد. برای کسی که یک کوه بر پشتش لمیده، سر پا ایستادن هم کار شاقی ست چه رسد به جلو حرکت کردن. ولی من نمیخواهم جا بمانم. شاید شبیه حلزون باید خودم را در کوه جا کنم و بخزم. یا شاید باید کوه را به سمتی پرت کنم و تا میتوانم از دیوهایی که نعره کشان دارند به دنبال ارث پدرشان به دنبال من میدوند فرار کنم.
زندهتر از همیشه به فکر مرگی بود که در دسترسش نبود و نمیخواست نور بیشتر از این چشمش را بزند. هر شب با خودش فکر میکرد من فرزند سیاهیام... من فرزند یأسام... چرا باید دوباره فردا با خورشید دست به گریبان شوم که کمتر بتابد؟
تمام زندگیام را گم کرده بودم، ماهها به دنبالش گشتم و بعد نا امید شدم. حالا چه میشود کسی زندگیاش را نداشته باشد؟ حتا تمام خاطرات دوران دلقک بودنم که ازشان غم میچکید را هم زیر و رو کردم ولی جز اشک چیز بیشتری پیدا نکردم. شاید باید در تنور را باز کنم و در حالی که دارم تظاهر میکنم میخواهم خمیر را بچسبانم به دنبال زنذگیام در بین شعلههای نانساز بگردم.
روزی که باد به شهر تاخته بود، روحی را آویزان به شاخهی یک درخت توت دیدم که هوار میکشید: " باد جسم مرا بخود برد! ایهاالناس، باد پیراهنم را دزدید."
-
نِـرو
-
يكشنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۱
دیشب به روحهایی برخوردم که در یک شیشهی خالی مربا گیر کرده بودند، سعی کردم آزادشان کنم ولی آنها آنقدر در شیشه مانده بودند که رهایی از یادشان رفته بود. با هر تکه لمسی از تاریکی سر انگشتانم نابود میشدند و من با وجدانی دردناک به راهم ادامه دادم. اگر ارواحی را دیدید که به در بند بودن خو کرده بودند، برایشان لالایی بخوانید.
-
نِـرو
-
چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۱
"آیا باید در چیزی که نمیخواهم غرق شوم؟" مثل یک قورباغهی دورهگرد تمام رودخانه را گشتم و این جمله را در گوش هر کسی که میشناختم قور قور کردم. آخرش به این نتیجه رسیدم باید لباسهای پلوخوریام را بپوشم و منتظر روز موعود مرگ پروانهها باشم. در آن روز میتوانم دستان فرشتهی مرگ را بگیرم و به طرف رویاهایم پر بزنم.
هواشناسی میگوید امروز باران میبارد ولی اگر به ابرها گوش کنی متوجه میشوی که آنها هیچ دلیلی برای دادن غمهایشان به آدمهای اینچنین غمگینی که ما هستیم ندارند. برای همین موقع ابری شدن هوا باید بخندی. ابرها زود گول میخورند.
-
نِـرو
-
سه شنبه ۶ ارديبهشت ۰۱
به رودخانه چشم دوختم. همهچیز در هم پیچید و پیچید و پیچید و من را با خود داخل رودخانه حل کرد. تا آمدم به خودم بجنبم به نهنگی تبدیل شدم که خشم مردم را میبلعید و اقیانوسها را پر از نفت میکرد. من از خودم متنفرم. از این پولکها و پلانکتونها و پریهای دریایی. هر روز دم اسکله میآیم و درخواست کمک میکنم ولی به جز گربهها کسی متوجهم نمیشود. کمک.
-
نِـرو
-
يكشنبه ۴ ارديبهشت ۰۱
A three legged rabbit made himself a fourth leg from wood. The rabbit thought the Sun was too hot for comfort so he went to see what could be done. He went east at night to the place where the Sun would rise. When the Sun was half way up the Rabbit shot it with an arrow. As the Sun lay wounded on the ground the Rabbit took the white of the Suns eyes and made the clouds. He made the black part of the eyes into the sky, the kidneys into stars, and the liver into the Moon, and the heart into the night. "There!" said the Rabbit, "You will never be too hot again."
خرگوشی که سه پا داشت برای خودش از چوب پای چهارمی ساخت. او با خود فکر کرد که گرمای خورشید آرامشش را بر هم میزند پس تصمیم گرفت هر کاری که از دستش بر میآید را انجام دهد. شب هنگام او به شرق رفت، جایی که خورشید از آن جا بر میخواست.وقتی که خورشید نیمه برخواسته بود؛ خرگوش او را با یک تیر زد. همانگونه خورشید در خون خود بر روی زمین غلطیده بود، خرگوش سفیدی چشمان او را برداشت و ابرها را ساخت. اوآسمان را از سیاهی چشمان، ستارهها را از کلیهها، ماه را از جگر و شب را از قلب خورشید ساخت. و در آخر خرگوش گفت: " همینه! تو دیگه هیچوقت اونقدر داغ نخواهی شد."
قاب عکسی در موزه، هر شب اشک میریخت و کارکنان آنجا دریافته بودند که اگر شبها زیر آن قاب سطل بگذارند منطقیست. یک روز صبح وقتی تازه میخواستند موزه را باز کنند دیدند به جای چشمهای آدمهای آن قاب دایرههای سرخ رنگ نشستهاند و سطل خالیست.
قلبم مثل یک تنور کاهگلیست که دچار یک نانوای تازهکار شده. هر چند دقیقه یک بار به دیوارهاش خمیر میچسباند و تا میآید برش دارد، همهی خمیرها جزغاله شدهاند و ریختهاند توی آتشها. قلبم پر از خمیرهای ذغالشده است و نانوایی که دارد در کنارشان گریه و زاری میکند. آرد و چانهی نان هم دیگر نداریم. لطفن سوال نفرمایید.
نورهایی که به رودخانه حمله کرده بودند قصد داشتند تمام ماهیها را خفه کنند و تقصیر را گردن خورشید بیندازند اما ماه از پس گردنشان گرفت و آنها مثل تکههای اضافی زمین به لامپهای محقرشان برگرداند. بچه ماهیها آن شب تا صبح
خوابشان نبرد.
با یک نوای ملایم پیانو، از تمام آبشارهای جهان آتو جمع میکنم تا روزی که نیاز به یک سرسرهی بزرگ برای قورت دادن غمهایم داشتم در پارکها سرگردان نشوم. ولی میدانم خودم را هیچوقت نخواهم شناخت و غمها هی در قوری بیشتر دم میکشند و میماسند. نمیدانم چرا اصلن ممکن است قلب آدمها برای یک نفر بتپد و آن یک نفر دقیقن همان کسیست که نباید حتا قلبت در حضور او تکانی به خودش بدهد. قلب احمق. به قلبها باید فحش داد، مغزها را هم باید تعطیل کرد.
توی گوگل سرچ کردم:" چطور بدون اینکه استعدادی داشته باشیم مهاجرت کنیم؟" گوگل گفت که با لک لکها دوست شوم.
باید بروم سراغ یک لانهی لک لک و جوجههایشان را گروگان بگیرم تا راضی شوند بالهایشان را قرض بگیرم و تا خانهی دیونیسوس خودم را برسانم.
-
نِـرو
-
پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱
تمام ظرف و ظروفی که در آینه بافته بودم را شکستم و کل صورتم را به یک تکهی احمقانهی سیب تبدیل کردم. وقتش بود، بروم بیرون و مردم را بترسانم. من آینه بودم، آنها از خودشان وحشت داشتند.
-
نِـرو
-
پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱
-
نِـرو
-
چهارشنبه ۳۱ فروردين ۰۱
اگر وسط خندهام گریهام گرفت، لابد آدم کوچولوهاییهایی که در غدهی تیروئدم زحمت میکشند یکهو جیششان گرفته.
-
نِـرو
-
چهارشنبه ۳۱ فروردين ۰۱
-
نِـرو
-
چهارشنبه ۳۱ فروردين ۰۱
روزی تمام بدنم را پر از نقاشی میکنم و پشت همهی حرفهای سنگینی که برای خودم ساختهام قایم میشوم. آن وقت میتوانم بدون اینکه نگران نگاه تیز کسی بر روی تن نحیفم باشم آتشی روشن کنم و با نقاشیها برقصم.
-
نِـرو
-
چهارشنبه ۳۱ فروردين ۰۱
از درختی آویزان شدهام و دارم با تمام چشمهایی که دارم به زمین نگاه میکنم. همهچیز سرد و چسبناک است. ابرها مثل پشمکهای تاریخ گذشته دور زمینی سرگردانند که آدمهایش میخواهند تاریخ انقضای آنها هم بگذرد. دلم میخواهد به بازوهایم استراحت بدهم ولی دوست ندارم از این ارتفاع بر زمینی سقوط کنم که خورشیدش مزهی شکلات توتفرنگی تفی میدهد.
-
نِـرو
-
چهارشنبه ۳۱ فروردين ۰۱