به رودخانه چشم دوختم. همهچیز در هم پیچید و پیچید و پیچید و من را با خود داخل رودخانه حل کرد. تا آمدم به خودم بجنبم به نهنگی تبدیل شدم که خشم مردم را میبلعید و اقیانوسها را پر از نفت میکرد. من از خودم متنفرم. از این پولکها و پلانکتونها و پریهای دریایی. هر روز دم اسکله میآیم و درخواست کمک میکنم ولی به جز گربهها کسی متوجهم نمیشود. کمک.
- نِـرو
- يكشنبه ۴ ارديبهشت ۰۱