به آینه نگاه میکنم و روی پیشانیام انگار تتو کرده اند "که هستی؟" راستش فقط دلم میخواهد خورشید با دستان درازش در آغوشم بگیرد و آنقدر گرما در وجودم بریزد که دیگر زمستان را حس نکنم.
- نِـرو
- شنبه ۲۷ فروردين ۰۱
یک چسب گندهی شیشهای گرفتم و میخواهم کل صورتم را مثل مومیاییها چسبناک کنم؛ اینطور دیگران نمیتوانند در گوشم سنگریزه بریزند یا از چشمهایم اشک بدوشند یا لبهایم را در گرداب بیندازند تا تمام افکارم غرق شود. مثل آدمهای خیلی گنگ مومیایی شده میروم و یک مشت میخوابانم پای چشمشان.
امروز تمام شهر ماهی شده بودند. کلههایشان پولک و آبشش درآورده بود و لباسهای رسمی داشتند. یک خانمی بود روسریاش جلوی چشمانش را گرفته بود. یکی دیگر به یک ارهماهی تبدیل شده بود؛ داشت راه میرفت که کل پل هوایی را هم برید از آسمان ماهیهای کت و شلواری و مانتو پوشیده ریختند روی ماشینهایی که ماهیهای عینکآفتابی به چشم داشتند میراندندشان. من هاج واج بودم. آمدم بپرسم اینجا چه خبر شده که یکی که شبیه کوسهها بود سرم را بلعید. لابد خوشمزه و بودار بودم. شایدم پریود.
تمامی من در یک صفحه کلید احمقانه خلاصه شده، وقتی انگشتانم را از دکمهای به دکمهای دیگر زنجیر میکنم انگار هستم و وقتی فقط زل میزنم به عکس آدمها و تمام حرفهایشان آنها میآیند گلویم را میفشارند که " دست بجنبان! تا کی میخواهی ساکت باشی؟" شاید باید یکی یکی من هم خفهشان کنم و صفحهی گوشیام را تقدیم دانههای برنج کنم. ولی فایدهای ندارد هر چه قدر بیشتر این قضیه کشدار میشود بیشتر حس میکنم در یک بازی عموزنجیرباف بینالمللی گیر کردهام.
نخ موسیقی را از توی گوشهایم به دور تا دور اتاق میکشانم و تا ابد دور خودم میچرخم. سرگیجه باید تمام وجودم را بگیرد و من در این حوض بیانتها به ماهی قرمزی تبدیل میشوم که پولکهایش را با ابرها ساختهاند.
زخمهای کنار انگشتهای دستم را آنقدر حفاری میکنم تا از گوشهترین نقطهی بزرگترین رگ متصل به قلبم سر در بیاورم. در افسانههای قدیمی نوشتهاند آنجا همیشه گنجینههای نورانی پیدا میشوند. کارگران در حال کار اند.
در کویر روی پشت بامهای مسطح تابستان دستانم تا ستارهها دراز کردم و دب اکبر را دزدیدم. وقتی به سرزمینهای بارانی رسیدم بر روی سقفهای شیبدار قرمز با قطرههای باران رقصیدم و در شرجی گرما روی برگ درختان تاببازی کردم.
سایهها همهجا هستند، حضور قیرگون خودشان را به ارواح اثبات میکنند و مثل چسب به نورهایی ضمیمه میشوند که سرشان در کار خودشان فرو رفته. روزی دست یک سایه را گرفتم و با هم تا ته اقیانوس شنا کردیم؛ تا به نهنگی غولپیکر رسیدیم، از موهای سایه گرفتم و در دهان نهنگ که مشغول پلانکتونخواری بود پرتش کردم. اما آخرش نتوانستم کاملن از شرش خلاص شوم. قسمتی از وجود چسبناک سیاهش روی دستانم مانده بود. برای همین حنا میگذارم تا چشم دوستانم را پر از تاریکی نکنم.
دوست دارم در یک آتش بازی خودم را به دست ستارهها بسپارم و تا وقتی حواس مردم جمع جرقههاست، خودم را در ماه غرق کنم. بعضیها ممکن است بگویند "اوه، او دیوانه شده است!" بله! این قرصها کار نمیکنند. دهتایی بالا انداختهام و کل جهان دارد دورم میگردد. حس میکنم ملکهی کل جهانم. به جان هم بپرید.