جای گزیدگی حشرهای که دنیایم را به او گره زدم هنوز میسوزد. دیروز هم دنیایم را به دست گربهای سپرده که برایم هیس هیس میکرد. دعا میکردم کاش به جای گربهها به آدمها حساسیت داشتم ولی انگار این یک حساسیت دو طرفهست.
پریروزها داشتم در خیابان پرسه میزدم و ریسمان دنیایم را به مچ مردی بستم که دیرش شده بود. سالهاست گره میزنم. شهر، آسمان، جهان محل ریسندگی من است. میخواهم با کاموای سیاه دنیایم یک فرش گنده بسازم. انگشت کوچک دست چپت را به من بسپار. بگذار تو را هم به گره تبدیل کنم.
چکمههایش را پوشید و به راه افتاد. جاده خاکی زیر نور ماه، شبیه ماری نقرهای بود که تا ابد ادامه داشت ولی او دیگر ترسی نداشت. تمام وجودش را در گالن سوختی که دستگیرهاش را با مشتش نگه داشته بود ریخت و حالا فقط میخواست یک آتش بازی حسابی را بیندازد.
"ترسها، میسوزانمشان! غمها، باید بروند! مایههای ناامیدی، سوختن! شادیها، از بین بردن! دلخوشیها، نیست شدن! ..."
او دیگر نمیخواست دست و پایش بسته باشد. عزمش را جزم کرده بود که همهشان را آتش بزند؛ شهر، آدمها، زندگی را.
تنهایی یک گوله جلبک را از ته اقیانوس بیرون کشیدم و بر شاخه نزدیکترین درخت بلوطی که چشمم را گرفت پهن کردم. آفتاب با دستانش هی قلقکش میداد و این موجود احمق سبز رنگ خشک که نشد هیچ، هی بیشتر زار میزد. من یک احمقم. کارهای بیهوده میکنم و بعد میخواهم درستشان کنم. تنهایی خودم را از ته حلقم تف کردم بیرون کمی بغض بهش چسبیده بود. برایش با تنهاییام یک دوست ساختم. حالا من هنوز هم تنهام ولی تنهاییام با یک سبز تنهای دیگر دوست شده و من را تنها گذاشته.
آرامش. روی تخت دراز کشیدهام و نور اتاقم را لرزانده. پرندهام دارد خودش را تمیز میکند و همهجا ساکت است. پتوی نرمم را در بغلم گرفتم و گرمایی که به سرما میزند پوست پاهایم که نصفه و نیمه از پتو بیرون زده اند را نوازش میکند. تنها صدایی که در اتاق میپیچد صدای نفسهای آرامم و پرهای پرندهست.
هیاهو. در ذهنم دارم خودم را برای بار چندم مواخذه میکنم. سرم درد میکند. فکرهایم جیغ میکشند.
عروسک کوکی... تیک تیک تیک... اگر من مادر مهربانتری بودم... تیک تیک تیک... شاید تو به بمب ساعتی تبدیل نمیشدی...
عروسک کوکی... تیک تیک تیک... داستانت را در ذهن هیولاهای شهر چپاندم... تیک تیک تیک... چون... تیک تیک تیک... معجزهای که نابودیشان را به همراه دارد.. تیک تیک تیک... باید توسط قربانیهایش پرستیده شود...
عروسک کوکی... تیک.. من مادز مهربانی نبودم... تیک... اما... تیک... اولین کسی که تو را پرستید... تیک... مادرت بود...
صدای آتشبازی کل آسمان شهر را گرفته بود. من از صدایی که بوی زندگی داشت تنفر داشتم چون شما نبودید. ولی من شما را نمیشناختم. هیچوقت ندیده بودمتان. شما با چشمان غمگینتان که رهایی را نشان میداد زندگی را از دستانم ربودید و محو شدید. چگونه از چیزی خوشم بیاید که بدون شما ندارمش؟
در لباس خرسی وسط خیابان ایستاده بود و برای چندرغاز طوری میرقصید انگار پای جانش در میان است. به این فکر میکنم این ماه هم هنوز پریود نشدهام. صدای توی سرم میگوید "حتما از زندگی حاملهای"، میگویم "دهانت را ببند." دهان ندارد. آدمی که توی عروسک خرسیست هنوز دارد میرقصد. بچهای خودش را به پایش آویزان میشود، مادرش، بچه را از گردن میگیرد ولی گره دستانش محکم تر از این حرفاست و شلوار عروسک خرسی از وسط جر میخورد. باکسر زرشکی با دور دوزی مشکی پوشیده. با خودم میگوبم "مگر زیر این لباسها شلوار نمیپوشند؟" صدای توی سرم ور میزند:" حتما گرمش بوده، نایسس لگگگز!" بلند داد میزنم "خــــفـــــه شــــو!" حالا جمعیت به جای اینکه به پای عروسک خرسی نگاه کنند، به من زل زدهاند. خفه شو خفه شو خفه شو
مادرم میگوید، وقتی به دنیا آمدم تا شش ماه تمام کاری که میکردم گریه بود؛ و من میدانم این گریه بعد از شش ماهگیام تا به حال و به احتمال زیاد تا آخر عمرم ادامه دارد. فقط دیگر در دلم گریه میکنم. راستش آنچنان زندگی گریهداری ندارم، فقط اصالتا افسردهام. یکبار دوستی از من پرسید:«شما اصالتا اهل کجایید؟» و من گفتم:« ما خانوادگی اصالتا اهل افسردگی و دود و دمیم!» . دیگر آن دوست را ندیدم وراستش خانوادهام اصلا افسرده نیستند و تنها دود و دمی هم که تا به حال در خانهمان پیچیده، اسپندی ست که مادرم هر وقت حوصلهاش سر میرود دود میکند. راستش یکبار سرزده رفتم خانه مادربزرگم و دیدم و او و دو تا عمه ام دور گاز جمع شدهاند و از بالای سرشان یک دود مضحک به طرف سقف آشپزخانه میخزد. هر چه به آنها نزدیکتر میشدم، دود مضحک و بوی آن مضحکتر میشد. و حدس بزنید چه دیدم؛ سه زن بالغ شوهر دیده دور یک تیکه پشکل سوزان جمع شده بودند، و انگار که مرغوبترین افیون دنیا باشد، داشتند اسنیفش میکردند. شاید اسنیف کلمه مناسبی نباشد. داشتند با دماغشان بالا میکشیدندش. و گوه هر چه نباشد آخرش گوه است، حتا اگر اسم اکور پکور عنبر نسارا را رویش گذاشته باشند.
یک کنج از یک اتاق بزرگ با سنگ فرش شطرنجی به من تعلق دارد. شاید مساحتش از یک متر هم کمتر باشد. باید چمباتمه بزنم، در خودم جمغ شوم و مثل یک مار فیس فیس کنم. البته بلد نیستم مثل یک مار فیس فیس کنم. بیشتر شبیه یک تکه بستنی ام که از روی قیف افتاده و بقیه با نوچ نوچ نگاهش میکنند. چرا آنجا ماسیدهام؟ میترسم.
چگونه قهرمان هایتان را میجویید؟ وقتی از فرط بیچارگی اشکهایتان را در آغوش گرفتهاید؟ وقتی در یک روز آفتابی با دوست دوران بچگیتان زیر سایه درختی پیچ در پیچ نشستهاید و ناگهان شروع به صحبت درباره یک پیشگویی عجیب میکند، که کسی خواهد آمد و با این که آزادید نیاز دارید آزاد شوید؟ چگونه قهرمان خود را میشناسید؟ از کتابهای فانتزی که وقتی دبیرستانی بودید، ته کلاس زیر نیمکت میخواندید و هر دفعه باعث میشد معلم ریاضی به طرفتان گچ پرت کند؟ یا در میان گیر و دار احساسات عاشقانهتان؟ نمیدانم چرا دارم اینها را مینویسم. من به قهرمان نیاز ندارم. ولی دنبالش میگردم. بی دلیل دنبال قهرمان خودم میگردم و پیدا میکنم و نا امید میشوم و گمش میکنم. مثل ماهی در تنگ خودم میپیچم فکر میکنم همه حبابها قهرمانند چون رو به آسمان میروند. من نیازی به قهرمان ندارم. شخصیت اصلی نیستم. یک بازیگر فرعیام که شاید تنها وظیفهام در داستان شخصیت اصلی راه رفتن در خیابانی بوده که او یکبار از آنجا اتفاقی رد شده. من کاملا در گوشه خودم رها شدهام و آنقدر احساساتم تنهایی کشیدهاند که توهم زدم شخصیت اصلیام و به قهرمان نیاز دارم. ولی ته دلم میدانم فرعیام.
من صاحب یک کنجدم. یک کنجد بزرگ. اندازه یک کف دست. بوی خوبی میدهد. مثل اینکه کنار تنور نانوایی ایستاده باشی. نمیدانم با این کنجد چه کاری میتوانم بکنم. به دردم نمیخورد. حتی حوصلهام را سر میبرد. ولی مجبورم نگهش دارم. چون یک روزی قول دادهم نگهش میدارم. قولم را یادم نمیآید. ولی میگویند قول دادهام. حس میکنم سرم کلاه گذاشتهاند. ولی دلم نمیآید کنجدم را رها کنم. من نیازی به یک کنجد ندارم. شاید اگر رهایش کنم دیگر نتوانم کنجدی داشته باشم.
امش یک شعر زیبا خواندم. من هم دلم میخواهد شاعرکی باشم که پرسه میزند و شاید روزی... روزی آن کسی که در میان شعرهایم ایستاده را پیدا کنم. ولی من فقط غار میزنم.
با اینکه هنوز وسط روز بود ولی ماه کمرنگ از پشت پنجره به کبودی میزد. روی تختی دراز کشیدهام که حالت عجیبی دارد و نور توی چشمان و دهانم میتابانند. کل اتاق موزاییک سفید شده و اطرافم پر از وسیلههایی ست که انگار برای شکنجه درست شده اند، نه درمان. دکتر میگوید آب دوباره رفتهاست و با دستیارش من را در آن اتاق خاکستری تنها میگذارند. تنها تصویر رنگی در آن اتاق، ماهی ست که انگار بیاجازه پاشده آمده مهمانی. به ماه زل میزنم. دکتر بر میگردد و دستیارش پلاستیکی دور بدنم میکشد. تنم از ترس میلرزد. نکند آنقدر خون از دهانم بیاید که کل لباسهایم خونی شوند و برای همین دارند پلاستیکپیچم میکنند؟ دکتر شروع میکند. کمی شوخی میکند. میگوید چرا مسواک نمیزنی؟ میگویم بعضی وقتها میزنم. «به غیر از وقتهایی که از پریشانی خودم را هم نمیشناسم» را فاکتور میگیرم. به ماه زل میزنم. دکتر دستگاهی که زنبور بلندگو به دست تویش جا داده را میچپاند توی دهانم و آنقدر دندان ت/خمیام را میسابد که بوی سوختنش بالا میرود. ماه دیگز پیدا نیست. نمیدانم از اشکهایم است یا هنوز از درد چشمهایم را باز نکردم. اوه مشکل از پلکهایم بود. دوباره دارد یک چیزهای را توی لثهام فرو میکند. شبیه سوزنهاییاند که دارند ذوب میشوند. یکیشان میافتد روی زبانم و واقعا میسوزاند ولی دکتر تندی برش میدارد. اگر بیحسی نبود حتما از دردش بیهوش شده بودم. سوزنها بوی گوشت سوخته تو دهانم راه میاندازند و ماه هنوز هم آنجاست. از سقف اتاق قرمزی میچکد. دلم میخواهد فریاد بزنم ولی حتا یک آخ هم از دهانم بیرون نیامده. دکتر یک خمبر سفید را توی سوراخی که در دندانم حفر کرده میچپاند و میگوید به سلامت. حوصلهٔ تعارفهای مادرم را ندارم ولی بیشتر ازش خجالت میکشم. سرم گیج میرود. ماه را به کلی فراموش کردم. ولی به احتمال زیاد همانجاست. پشت یاسیها قایم شده.
دست به هرچیزی که میگذارم، قیر میشود. سیاه و لزج دورپاهایم را میگیرد و در خود میکشاندم. هر کلمهای که از زبانم جاری میشود، به ثانیهای نکشیده سوزن میشود و در گلویم فرو میرود. خون، چکه، چکه، چکه... روی پیراهن سفیدم مینشیند و توان حرف زدن را از چنگال ذهنم میرباید. هر نگاهی که به سمت کسی میاندازم، چشمانم را به ذق ذق میاندازد و بعد شعلههای آتش ناگهان تمام حدقهٔ چشمم را در میگیرد. به هر کسی دست دوستی دراز میکنم درآغوشم میکشد و بعد تکه تکه خرد میشود. با خودم میگویم شاید بیش از حد چلاندمشان، شاید در تنم تکهای نا به هنجار بود. شاید... شاید... و سرم را در تکههایی که از آنها به جا مانده آنقدر میکوبانم که خون تمام صورتم را میپوشاند. البته که در واقعیت هیچکدام اتفاق نمیافتد، ولی تنفرم نسبت به خودم آنچنان شدت گرفته که حس میکنم حتا این کلمههای دزدکی هم که تایپ میکنم روزی گلویم را فشار خواهند داد. من معرکهم. آخر یک روز از بس خودم را دوست دارم از خوشی دق میکنم.
در رویای نهانی به دام افتادهم، سرسپردهٔ چیزی شدم که در ابرها شناور است و منِ زمینی بالی ندارم برای پرواز. ولی من زیبا و جوانم، میتوانم دعا بخوانم، جادو کنم و بدوم. «پروردگارا، به من بالی عطا کن!» جوابی نمیشنوم. از ابرهایی که دور قلههای کوهستان پیچ خوردهاند سراغ رویایم را میگیرم و میگویند محال است. محال یعنی چه؟ معصومیتم ذوقشان را کور میکنند و پراکنده میشوند. به آبیِ یاسی گرگ و میش چنگ میندازم، خورشید را بهانه میکنم و میخواهم بالا بروم. «پزوردگارا! محال یعنی چی؟» پروردگار جوابی ندارد. خودم را در عمیقترین لایهٔ جهنم پیدا میکنم. محال یعنی این.
هیچ خبر خاصی نیست. خورشید همچنان میتابد و ابرها در آسمان غروب با خود غریبه میشوند. خبر خاصی نیست. مثل همیشه شبشها خوابم نمیبرد و عطش زندگی در تنی که زندگی نمیکند فوران میکند. خبر خاصی نیست. برق میرود، کل محله در تاریکی غوطهور میشود و من دلم میخواهد سری به ماه بزنم ولی وعده سر خرمن است. در آخر فراموش میکنم ئ ماه در میان ابرها گم میشود. خبر خاصی نیست. هر روز از خودم میپرسم وای آر یو گ/ی؟ و بعد میبینم گ/ی نیستم یا شایدم باشم ولی دیگر مهم نیست چون اصلا نمیتوانم باشم. از داستانهای عاشقانه و موارد دیگر فقط برایم علاقه به سینههای ستبر مانده ولی دیگر سینهی ستبری نمانده، تمامشان گلوله خوردهاند. خبر خاصی نیست. بیشتر از قبل گریه میکنم و فکر کنم یک ماهی ست حتا پا به حیاط هم نگذاشتهام. اصلا اسم کلمهٔ گربه هم که میآید، گریهام میگیرد. شبها تا صبح آرزو میکنم کاش ایکاروس بودم ولی تا خورشید سر میزند خوابم میبرد. مثل ننه سرما که همش منتظر عمو فیروز بود و تا بهار میآمد خوابش میبرد. خبر خاصی نیست. تمام خودکارهایم دارند خشک میشوند. چیزی نمینویسم. خشک میشوند. از خشک شدن بدم میآید. ماهیها میمیرند و بوی ماهی مرده کل شهر را بر می دارد، انگار دارند نفرینمان میکنند. دلم کسی را میخواهد که برایش نامه بنویسم. ولی نمیدانم چطور برای کسی نامه مینویسند. همه اینها قبل از اینکه به دنیا بیایم منسوخ شد. مثل عشق، شبهای روشن و سینهها ستبر. از غلطهای املایی متنفرم، هی بررسی میکنم ببینم جایی را جا انداختهام ولی آخرش یکیشان از زیر دستم در میروند و خبرهایم را میدزدند.
موسیقی دستان نرمش به روی صورتم میکشاند و رد میشود از منی که درمانده به سوی دلقکخانهای روانهام. سوسکهای عظیمالجثه در آنجا دارند میزنند و میرقصند و من وسایلم را پهن میکنم. کرم پودر سفید، باید کل صورت را بپوشاند. رنگ گریم قرمزِ قرمز، لبهای وارفتهام را کمی بالا میکشند. رنگ آبی برای ستارهٔ چشمها و دماغ تلخکی برای مضحکهٔ عام وخاص شدن. هاها حالا من یک دلقک واقعیم... هاها هاهاها هاهاها.
-روزی روزگاری، سیرکی بود که فقط یک دلقک داشت؛ او هر روز تظاهر میکرد دارد با سوسکهای فاضلاب عظیمالجثه میرقصد و همچنان مردم به دیدن نمایشش میرفتند تا اینکه جان داد.-
نمیخواهم بنویسم. نمیخواهم از این چیزها بنویسم. من نمیخواهم پای این حرفها را به اینجا بکشانم. ولی... ولی... ولی... تمام چیزی که حس میکنم حس نفرتم از خودم و این مایع لغزندهٔ دور گردنم است. هی داد میزنند بپوشان! دردسر درست نکن! جـ.ـندهای مگه؟! و دیگر نمیتوانمشان. اصلاً نمیفهمم این حماقتی که دور گردنم میپوشانم طناب دار است یا یک لختهٔ سیاه خونین؛ ولی نمیخواهم بیشتر از این به سر و صورتم بپیچد. اگر روی سرم نگهش دارن سر تا پایم خونی میشود و اگر به گوشهای بیندازمش، چشمهای شهر سر تا پای روحم را میبلعند. من... فقط... شاید... نمیخواهم زنده بمانم،
گمان نمیکردم در خوابهایم پیدایشان شود. حس دلشورهای که در واقعیت از حضور شومشان در تنم میپیچد حالا طوری در ناخودآگاهم حک شده که که در خوابهای خزیدهاند. آن ها همه جا هستند. در خانهات. زیر تختت. در گوش هایت. در قفسه لباس باشگاهت. در پیتزافروشیای که هنوز پیتزاهایش ارزان است و یا آن یکی که گران کرده. در صف نانوایی. زیر پل. در قفس پرندهات. یکهو میبینی داری میدوی که بروی سوار مترو شوی ، طوری دور پاهایت میپیچد که سقوط میکنی و سرت از خط زرد میگذرد، مترو هم که نمیتواند تمام سرهای رو ریل را بپاید... به وجودشان عادت کردهام. سایههای سیاه. میخواستم اول اسمشان را بیاورم. سایههای سیاه که زندگیات را میجوند و بعد یک تاپالهٔ نیم خورده لطف میکنند برایت تف میکنند بیرون. سایههایی که به تمام شهر سیاهی میزنند و تو نمیتوانی پاکشان کنی و یک روز نوبت به خودت میرسد که سیاهپوشت کنند.
نور از میان پنجههایم چشمهایم را میدرید و من ناتوان از انتخاب، مجبور بودم این لختهٔ آب را در کف دستانم نگه دارم و هی قل میخورد و نمیتوانستم نگهش دارم. با خودم میگویم کار بیهودهایست، اصلن دلیلی ندارد یک قطره آب از خودم هم مهمتر باشد ولی نمیتوانم رهایش کنم. انگار که به جانم بستهاست. هر روز از صبح تا غروب محو تماشایش میشوم و انگار در اعماقش خودم را در حال غرق شدن مییابم. میخواهم دستی برسانم ولی نمیدانم... یک نفر چطور میتواند خودش را نجات دهد؟