چکمه‌هایش را پوشید و به راه افتاد. جاده خاکی زیر نور ماه، شبیه ماری نقره‌ای بود که تا ابد ادامه داشت ولی او دیگر ترسی نداشت.
تمام وجودش را در گالن سوختی که دستگیره‌اش را با مشتش نگه داشته بود ریخت و حالا فقط می‌خواست یک آتش بازی حسابی را بیندازد.

"ترس‌ها، می‌سوزانمشان!
غم‌ها، باید بروند!
مایه‌های ناامیدی، سوختن!
شادی‌ها، از بین بردن!
دلخوشی‌ها، نیست شدن!
..."

او دیگر نمی‌خواست دست و پایش بسته باشد. عزمش را جزم کرده بود که همه‌شان را آتش بزند؛ شهر، آدم‌ها، زندگی را.

می‌خواست خورشید را بر روی زمین زنده کند.