در رویای نهانی به دام افتادهم، سرسپردهٔ چیزی شدم که در ابرها شناور است و منِ زمینی بالی ندارم برای پرواز.
ولی من زیبا و جوانم، میتوانم دعا بخوانم، جادو کنم و بدوم. «پروردگارا، به من بالی عطا کن!» جوابی نمیشنوم. از ابرهایی که دور قلههای کوهستان پیچ خوردهاند سراغ رویایم را میگیرم و میگویند محال است. محال یعنی چه؟ معصومیتم ذوقشان را کور میکنند و پراکنده میشوند.
به آبیِ یاسی گرگ و میش چنگ میندازم، خورشید را بهانه میکنم و میخواهم بالا بروم. «پزوردگارا! محال یعنی چی؟» پروردگار جوابی ندارد.
خودم را در عمیقترین لایهٔ جهنم پیدا میکنم. محال یعنی این.
ولی من زیبا و جوانم، میتوانم دعا بخوانم، جادو کنم و بدوم. «پروردگارا، به من بالی عطا کن!» جوابی نمیشنوم. از ابرهایی که دور قلههای کوهستان پیچ خوردهاند سراغ رویایم را میگیرم و میگویند محال است. محال یعنی چه؟ معصومیتم ذوقشان را کور میکنند و پراکنده میشوند.
به آبیِ یاسی گرگ و میش چنگ میندازم، خورشید را بهانه میکنم و میخواهم بالا بروم. «پزوردگارا! محال یعنی چی؟» پروردگار جوابی ندارد.
خودم را در عمیقترین لایهٔ جهنم پیدا میکنم. محال یعنی این.
- نِـرو
- جمعه ۳ شهریور ۰۲