هیچ خبر خاصی نیست. خورشید همچنان میتابد و ابرها در آسمان غروب با خود غریبه میشوند. خبر خاصی نیست. مثل همیشه شبشها خوابم نمیبرد و عطش زندگی در تنی که زندگی نمیکند فوران میکند. خبر خاصی نیست. برق میرود، کل محله در تاریکی غوطهور میشود و من دلم میخواهد سری به ماه بزنم ولی وعده سر خرمن است. در آخر فراموش میکنم ئ ماه در میان ابرها گم میشود. خبر خاصی نیست. هر روز از خودم میپرسم وای آر یو گ/ی؟ و بعد میبینم گ/ی نیستم یا شایدم باشم ولی دیگر مهم نیست چون اصلا نمیتوانم باشم. از داستانهای عاشقانه و موارد دیگر فقط برایم علاقه به سینههای ستبر مانده ولی دیگر سینهی ستبری نمانده، تمامشان گلوله خوردهاند. خبر خاصی نیست. بیشتر از قبل گریه میکنم و فکر کنم یک ماهی ست حتا پا به حیاط هم نگذاشتهام. اصلا اسم کلمهٔ گربه هم که میآید، گریهام میگیرد. شبها تا صبح آرزو میکنم کاش ایکاروس بودم ولی تا خورشید سر میزند خوابم میبرد. مثل ننه سرما که همش منتظر عمو فیروز بود و تا بهار میآمد خوابش میبرد. خبر خاصی نیست. تمام خودکارهایم دارند خشک میشوند. چیزی نمینویسم. خشک میشوند. از خشک شدن بدم میآید. ماهیها میمیرند و بوی ماهی مرده کل شهر را بر می دارد، انگار دارند نفرینمان میکنند. دلم کسی را میخواهد که برایش نامه بنویسم. ولی نمیدانم چطور برای کسی نامه مینویسند. همه اینها قبل از اینکه به دنیا بیایم منسوخ شد. مثل عشق، شبهای روشن و سینهها ستبر.
از غلطهای املایی متنفرم، هی بررسی میکنم ببینم جایی را جا انداختهام ولی آخرش یکیشان از زیر دستم در میروند و خبرهایم را میدزدند.
از غلطهای املایی متنفرم، هی بررسی میکنم ببینم جایی را جا انداختهام ولی آخرش یکیشان از زیر دستم در میروند و خبرهایم را میدزدند.