چگونه قهرمان هایتان را می‌جویید؟ وقتی از فرط بیچارگی اشک‌هایتان را در آغوش گرفته‌اید؟ وقتی در یک روز آفتابی با دوست دوران بچگی‌تان زیر سایه درختی پیچ در پیچ نشسته‌اید و ناگهان شروع به صحبت درباره یک پیشگویی عجیب می‌کند، که کسی خواهد آمد و با این که آزادید نیاز دارید آزاد شوید؟ چگونه قهرمان خود را می‌شناسید؟ از کتاب‌های فانتزی که وقتی دبیرستانی بودید، ته کلاس زیر نیمکت می‌خواندید و هر دفعه باعث می‌شد معلم ریاضی به طرفتان گچ پرت کند؟ یا در میان گیر و دار احساسات عاشقانه‌تان؟
نمی‌دانم چرا دارم این‌ها را می‌نویسم. من به قهرمان نیاز ندارم. ولی دنبالش می‌گردم. بی دلیل دنبال قهرمان خودم می‌گردم و پیدا می‌کنم و نا امید می‌شوم و گمش می‌کنم. مثل ماهی در تنگ خودم می‌پیچم فکر می‌کنم همه حباب‌ها قهرمانند چون رو به آسمان می‌روند.
من نیازی به قهرمان ندارم. شخصیت اصلی نیستم. یک بازیگر فرعی‌ام که شاید تنها وظیفه‌ام در داستان شخصیت اصلی راه رفتن در خیابانی بوده که او یکبار از آنجا اتفاقی رد شده.
من کاملا در گوشه خودم رها شده‌ام و آنقدر احساساتم تنهایی کشیده‌اند که توهم زدم شخصیت اصلی‌ام و به قهرمان نیاز دارم. ولی ته دلم می‌دانم فرعی‌ام.