با اینکه هنوز وسط روز بود ولی ماه کمرنگ از پشت پنجره به کبودی میزد. روی تختی دراز کشیدهام که حالت عجیبی دارد و نور توی چشمان و دهانم میتابانند. کل اتاق موزاییک سفید شده و اطرافم پر از وسیلههایی ست که انگار برای شکنجه درست شده اند، نه درمان. دکتر میگوید آب دوباره رفتهاست و با دستیارش من را در آن اتاق خاکستری تنها میگذارند. تنها تصویر رنگی در آن اتاق، ماهی ست که انگار بیاجازه پاشده آمده مهمانی. به ماه زل میزنم. دکتر بر میگردد و دستیارش پلاستیکی دور بدنم میکشد. تنم از ترس میلرزد. نکند آنقدر خون از دهانم بیاید که کل لباسهایم خونی شوند و برای همین دارند پلاستیکپیچم میکنند؟ دکتر شروع میکند. کمی شوخی میکند. میگوید چرا مسواک نمیزنی؟ میگویم بعضی وقتها میزنم. «به غیر از وقتهایی که از پریشانی خودم را هم نمیشناسم» را فاکتور میگیرم. به ماه زل میزنم. دکتر دستگاهی که زنبور بلندگو به دست تویش جا داده را میچپاند توی دهانم و آنقدر دندان ت/خمیام را میسابد که بوی سوختنش بالا میرود. ماه دیگز پیدا نیست. نمیدانم از اشکهایم است یا هنوز از درد چشمهایم را باز نکردم. اوه مشکل از پلکهایم بود. دوباره دارد یک چیزهای را توی لثهام فرو میکند. شبیه سوزنهاییاند که دارند ذوب میشوند. یکیشان میافتد روی زبانم و واقعا میسوزاند ولی دکتر تندی برش میدارد. اگر بیحسی نبود حتما از دردش بیهوش شده بودم. سوزنها بوی گوشت سوخته تو دهانم راه میاندازند و ماه هنوز هم آنجاست. از سقف اتاق قرمزی میچکد. دلم میخواهد فریاد بزنم ولی حتا یک آخ هم از دهانم بیرون نیامده. دکتر یک خمبر سفید را توی سوراخی که در دندانم حفر کرده میچپاند و میگوید به سلامت. حوصلهٔ تعارفهای مادرم را ندارم ولی بیشتر ازش خجالت میکشم. سرم گیج میرود. ماه را به کلی فراموش کردم. ولی به احتمال زیاد همانجاست. پشت یاسیها قایم شده.