دست به هرچیزی که میگذارم، قیر میشود. سیاه و لزج دورپاهایم را میگیرد و در خود میکشاندم.
هر کلمهای که از زبانم جاری میشود، به ثانیهای نکشیده سوزن میشود و در گلویم فرو میرود. خون، چکه، چکه، چکه... روی پیراهن سفیدم مینشیند و توان حرف زدن را از چنگال ذهنم میرباید.
هر نگاهی که به سمت کسی میاندازم، چشمانم را به ذق ذق میاندازد و بعد شعلههای آتش ناگهان تمام حدقهٔ چشمم را در میگیرد.
به هر کسی دست دوستی دراز میکنم درآغوشم میکشد و بعد تکه تکه خرد میشود. با خودم میگویم شاید بیش از حد چلاندمشان، شاید در تنم تکهای نا به هنجار بود. شاید... شاید... و سرم را در تکههایی که از آنها به جا مانده آنقدر میکوبانم که خون تمام صورتم را میپوشاند.
البته که در واقعیت هیچکدام اتفاق نمیافتد، ولی تنفرم نسبت به خودم آنچنان شدت گرفته که حس میکنم حتا این کلمههای دزدکی هم که تایپ میکنم روزی گلویم را فشار خواهند داد.
من معرکهم. آخر یک روز از بس خودم را دوست دارم از خوشی دق میکنم.
هر کلمهای که از زبانم جاری میشود، به ثانیهای نکشیده سوزن میشود و در گلویم فرو میرود. خون، چکه، چکه، چکه... روی پیراهن سفیدم مینشیند و توان حرف زدن را از چنگال ذهنم میرباید.
هر نگاهی که به سمت کسی میاندازم، چشمانم را به ذق ذق میاندازد و بعد شعلههای آتش ناگهان تمام حدقهٔ چشمم را در میگیرد.
به هر کسی دست دوستی دراز میکنم درآغوشم میکشد و بعد تکه تکه خرد میشود. با خودم میگویم شاید بیش از حد چلاندمشان، شاید در تنم تکهای نا به هنجار بود. شاید... شاید... و سرم را در تکههایی که از آنها به جا مانده آنقدر میکوبانم که خون تمام صورتم را میپوشاند.
البته که در واقعیت هیچکدام اتفاق نمیافتد، ولی تنفرم نسبت به خودم آنچنان شدت گرفته که حس میکنم حتا این کلمههای دزدکی هم که تایپ میکنم روزی گلویم را فشار خواهند داد.
من معرکهم. آخر یک روز از بس خودم را دوست دارم از خوشی دق میکنم.
- نِـرو
- يكشنبه ۵ شهریور ۰۲