من صاحب یک کنجدم. یک کنجد بزرگ. اندازه یک کف دست. بوی خوبی میدهد. مثل اینکه کنار تنور نانوایی ایستاده باشی. نمیدانم با این کنجد چه کاری میتوانم بکنم. به دردم نمیخورد. حتی حوصلهام را سر میبرد. ولی مجبورم نگهش دارم. چون یک روزی قول دادهم نگهش میدارم. قولم را یادم نمیآید. ولی میگویند قول دادهام. حس میکنم سرم کلاه گذاشتهاند. ولی دلم نمیآید کنجدم را رها کنم. من نیازی به یک کنجد ندارم. شاید اگر رهایش کنم دیگر نتوانم کنجدی داشته باشم.