منتظرم ماه سفره‌ی کامل بودن خود را جمع کند و صبح با خورشید و دستان درازش سر و کله بزنم. هی به خودم می‌گویم:" با من حرف بزن! بگو که هستی؟ که هستی که در اعماق وجودم داری خر و پف می‌کنی و لرزه بر اندام ذهنم می‌اندازی؟ که هستی؟"
به آینه نگاه می‌کنم و روی پیشانی‌ام انگار تتو کرده اند "که هستی؟" راستش فقط دلم می‌خواهد خورشید با دستان درازش در آغوشم بگیرد و آنقدر گرما در وجودم بریزد که دیگر زمستان را حس نکنم.