زنده‌تر از همیشه به فکر مرگی بود که در دسترسش نبود و نمی‌خواست نور بیشتر از این چشمش را بزند. هر شب با خودش فکر می‌کرد من فرزند سیاهی‌ام... من فرزند یأس‌ام... چرا باید دوباره فردا با خورشید دست به گریبان شوم که کمتر بتابد؟