قلبم مثل یک تنور کاهگلی‌ست که دچار یک نانوای تازه‌کار شده. هر چند دقیقه یک بار به دیواره‌اش خمیر می‌چسباند و تا می‌آید برش دارد، همه‌ی خمیر‌ها جزغاله شده‌اند و ریخته‌اند توی آتش‌ها. قلبم پر از خمیر‌های ذغال‌شده است و نانوایی که دارد در کنارشان گریه و زاری می‌کند. آرد و چانه‌ی نان هم دیگر نداریم. لطفن سوال نفرمایید.