سرچ کردم میلادگاه دیدم چنین کلمه‌ای وجود ندارد

صدای واق واق سگ، ماهی که چراغش کور شده و ستاره‌هایی که دیگر نمی‌درخشند.
کرم شب‌تاب دیگر نمی‌دانست نور را از کجا پیدا کند به جز ماتحتش. دست به دست خفاشی که هرآن امکان داشت یک لقمه چپش کند سپرده بود و داشت می‌گریخت. کجا؟ نمی‌دانست. فقط دیگر نمی‌خواست اینجا بماند.
خفاش قول داده بود اورا به محل تولد ستارگان دنباله دار ببرد و به دمب یکیشان سنجاقش کند.
خفاش ستاره را از کجا می‌خواند؟ نمی‌دانست. فقط نمی‌خواست اینجا بماند.
  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • نُوا سوگایا
    • يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۳

    حذف قند

    در چای سرخ او غم ریختم و برای خودم کمی شکلات کنار گذاشتم،
    زیر چتر او را به باران نشان دادم و خودم با برگ افرای سبزی که از یک شاخه نحیف آویزان بود پایکوبی کردم،
    من غم بودم در چشمانش، خار بودم بر کف پایش.
    او مرهم و جانم بود.
    روزی به دست یک بادکنک قرمز سپردمش و رها شدم.
    رها در یک باتلاق.
  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • نُوا سوگایا
    • جمعه ۱۴ ارديبهشت ۰۳

    شاعر شکسته

    مادرم از فروغ فرخزاد خوشش نمی‌آمد. همیشه می‌گفت شعرهایش زیادی غمگین است. از هرچیز خیال‌انگیزی دوری می‌کرد، انگار که واقعیت دورش را می‌بلعند.
    ولی از وقتی که در خاطر دارم یک نفرین نحس بر شانه‌های مادرم نشسته بود و دندان‌های نامتقارن مثلثی‌اش را در مغزم فرو می‌کرد: از هر چیزی که بدش می‌آمد، سرش می‌آمد.
    زن بیچاره در آستینش ماری را پرورش داد که شب‌ها تا سحر منزوی می‌خواند و زندگی فروغ از رویاهای دور و درازش بود. دخترک از بس در خیالاتش غرق بود ماه را از خورشید تشخیص نمی‌داد و در خانه خودش را حبس می‌کرد تا چشمان خونآلودی که روحش را چرخ می‌کنند راحتش بگذارند.

    دختر مادرم پری کوچک غمگینی می‌شناخت که در اقیانوسی مسکن داشت.
  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • نُوا سوگایا
    • شنبه ۸ ارديبهشت ۰۳

    حس مشترک

    پروانه‌ای که در یک شیشه مربا محبوس شده

    پرستو‌ی مهاجر که بر بالش تیر شکارچی نشسته

    تک سربازی که بر لب یک پرتگاه توسط دشمنانش هدف گرفته شده

    یک معدنچی که پایش زیر خرده‌آوار‌ها گیر کرده

    کسی که سنگی به مچ پایش بسته و در دریا پریده ولی حالا دیگر نمی‌خواهد بمی.رد

    روحی که در بدن یک دختر تازه متولد شده در ای.ران بیدار شده
  • ۱
    • نُوا سوگایا
    • شنبه ۸ ارديبهشت ۰۳

    ترشی

    چشم‌ها دنبالم می‌کنند.
    چشم‌های سیاهی که صورتشان را نقاب پوشانده‌اند. نمی‌توانم از نگاهشان خلاص شوم.
  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • نُوا سوگایا
    • پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۰۳

    چری آن تاپ




    × ایستگاه اتوبوس خط وانپیس کجاست؟

  • ۲
    • نُوا سوگایا
    • چهارشنبه ۵ ارديبهشت ۰۳

    عنکبوت قرمز

    جای گزیدگی حشره‌ای که دنیایم را به او گره زدم هنوز می‌سوزد. دیروز هم دنیایم را به دست گربه‌ای سپرده که برایم هیس هیس می‌کرد. دعا می‌کردم کاش به جای گربه‌ها به آدم‌ها حساسیت داشتم ولی انگار این یک حساسیت دو طرفه‌ست.

    پریروز‌ها داشتم در خیابان پرسه می‌زدم و ریسمان دنیایم را به مچ مردی بستم که دیرش شده بود.
    سال‌هاست گره می‌زنم. شهر، آسمان، جهان محل ریسندگی من است. می‌خواهم با کاموای سیاه دنیایم یک فرش گنده بسازم.
    انگشت کوچک دست چپت را به من بسپار. بگذار تو را هم به گره تبدیل کنم.
  • ۱
    • نُوا سوگایا
    • چهارشنبه ۵ ارديبهشت ۰۳

    تلف

    𝜗𝜚




    این دنیا چه چیزی دارد که اینچنین از آن متنفرم؟

    من پروانه‌ای ام بدون بال 

    محبوس در یک جعبه‌ی مقوایی


    تقلا برای رهایی نتیجه‌ای جز جراحت قلبم نداشت

    سکون

    تنها راه چاره

    و خنجری‌ست بر پشتم




  • ۳
    • نُوا سوگایا
    • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۰۳

    بنزین

    چکمه‌هایش را پوشید و به راه افتاد. جاده خاکی زیر نور ماه، شبیه ماری نقره‌ای بود که تا ابد ادامه داشت ولی او دیگر ترسی نداشت.
    تمام وجودش را در گالن سوختی که دستگیره‌اش را با مشتش نگه داشته بود ریخت و حالا فقط می‌خواست یک آتش بازی حسابی را بیندازد.

    "ترس‌ها، می‌سوزانمشان!
    غم‌ها، باید بروند!
    مایه‌های ناامیدی، سوختن!
    شادی‌ها، از بین بردن!
    دلخوشی‌ها، نیست شدن!
    ..."

    او دیگر نمی‌خواست دست و پایش بسته باشد. عزمش را جزم کرده بود که همه‌شان را آتش بزند؛ شهر، آدم‌ها، زندگی را.

    می‌خواست خورشید را بر روی زمین زنده کند.
  • ۳
    • نُوا سوگایا
    • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۰۳

    چرا داری چرت می‌گی؟

    تنهایی یک گوله جلبک را از ته اقیانوس بیرون کشیدم و بر شاخه نزدیک‌ترین درخت بلوطی که چشمم را گرفت پهن کردم.
    آفتاب با دستانش هی قلقکش می‌داد و این موجود احمق سبز رنگ خشک که نشد هیچ، هی بیشتر زار می‌زد.
    من یک احمقم. کارهای بیهوده می‌کنم و بعد می‌خواهم درستشان کنم.
    تنهایی خودم را از ته حلقم تف کردم بیرون کمی بغض بهش چسبیده بود. برایش با تنهایی‌ام یک دوست ساختم.
    حالا من هنوز هم تنهام ولی تنهایی‌ام با یک سبز تنهای دیگر دوست شده و من را تنها گذاشته.
  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • نُوا سوگایا
    • دوشنبه ۲۷ فروردين ۰۳

    فقط کاش کمی بهتر بودم

    آرامش.
    روی تخت دراز کشیده‌ام و نور اتاقم را لرزانده. پرنده‌ام دارد خودش را تمیز می‌کند و همه‌جا ساکت است. پتوی نرمم را در بغلم گرفتم و گرمایی که به سرما می‌زند پوست پاهایم که نصفه و نیمه از پتو بیرون زده اند را نوازش می‌کند. تنها صدایی که در اتاق می‌پیچد صدای نفس‌های آرامم و پرهای پرنده‌ست.

    هیاهو.
    در ذهنم دارم خودم را برای بار چندم مواخذه می‌کنم. سرم درد می‌کند. فکرهایم جیغ می‌کشند.
  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • نُوا سوگایا
    • شنبه ۱۱ فروردين ۰۳

    من نمی‌خواستم مادر کسی باشم

    عروسک کوکی...
    تیک تیک تیک...
    اگر من مادر مهربان‌تری بودم...
    تیک تیک تیک...
    شاید تو به بمب ساعتی تبدیل نمی‌شدی...

    عروسک کوکی...
    تیک تیک تیک...
    داستانت را در ذهن هیولاهای شهر چپاندم...
    تیک تیک تیک...
    چون...
    تیک تیک تیک...
    معجزه‌ای که نابودی‌شان را به همراه دارد..
    تیک تیک تیک...
    باید توسط قربانی‌هایش پرستیده شود...

    عروسک کوکی...
    تیک..
    من مادز مهربانی نبودم...
    تیک...
    اما...
    تیک...
    اولین کسی که تو را پرستید...
    تیک...
    مادرت بود...

    بوم!
  • ۰
    • نُوا سوگایا
    • پنجشنبه ۹ فروردين ۰۳

    سال نو خود را چگونه گذراندید؟

    صدای آتش‌بازی کل آسمان شهر را گرفته بود. من از صدایی که بوی زندگی داشت تنفر داشتم چون شما نبودید. ولی من شما را نمی‌شناختم. هیچوقت ندیده بودمتان. شما با چشمان غمگین‌تان که رهایی را نشان می‌داد زندگی را از دستانم ربودید و محو شدید. چگونه از چیزی خوشم بیاید که بدون شما ندارمش؟



  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • نُوا سوگایا
    • سه شنبه ۷ فروردين ۰۳
    اعتیاد به نوشتن، مجازاتی ست که از گناهان زندگی قبلی‌ام به دوش می‌کشم.
    موضوعات