- نِـرو
- شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
تمام زندگیام را گم کرده بودم، ماهها به دنبالش گشتم و بعد نا امید شدم. حالا چه میشود کسی زندگیاش را نداشته باشد؟ حتا تمام خاطرات دوران دلقک بودنم که ازشان غم میچکید را هم زیر و رو کردم ولی جز اشک چیز بیشتری پیدا نکردم. شاید باید در تنور را باز کنم و در حالی که دارم تظاهر میکنم میخواهم خمیر را بچسبانم به دنبال زنذگیام در بین شعلههای نانساز بگردم.
روزی که باد به شهر تاخته بود، روحی را آویزان به شاخهی یک درخت توت دیدم که هوار میکشید: " باد جسم مرا بخود برد! ایهاالناس، باد پیراهنم را دزدید."
A three legged rabbit made himself a fourth leg from wood. The rabbit thought the Sun was too hot for comfort so he went to see what could be done. He went east at night to the place where the Sun would rise. When the Sun was half way up the Rabbit shot it with an arrow. As the Sun lay wounded on the ground the Rabbit took the white of the Suns eyes and made the clouds. He made the black part of the eyes into the sky, the kidneys into stars, and the liver into the Moon, and the heart into the night. "There!" said the Rabbit, "You will never be too hot again."
خرگوشی که سه پا داشت برای خودش از چوب پای چهارمی ساخت. او با خود فکر کرد که گرمای خورشید آرامشش را بر هم میزند پس تصمیم گرفت هر کاری که از دستش بر میآید را انجام دهد. شب هنگام او به شرق رفت، جایی که خورشید از آن جا بر میخواست.وقتی که خورشید نیمه برخواسته بود؛ خرگوش او را با یک تیر زد. همانگونه خورشید در خون خود بر روی زمین غلطیده بود، خرگوش سفیدی چشمان او را برداشت و ابرها را ساخت. اوآسمان را از سیاهی چشمان، ستارهها را از کلیهها، ماه را از جگر و شب را از قلب خورشید ساخت. و در آخر خرگوش گفت: " همینه! تو دیگه هیچوقت اونقدر داغ نخواهی شد."
قلبم مثل یک تنور کاهگلیست که دچار یک نانوای تازهکار شده. هر چند دقیقه یک بار به دیوارهاش خمیر میچسباند و تا میآید برش دارد، همهی خمیرها جزغاله شدهاند و ریختهاند توی آتشها. قلبم پر از خمیرهای ذغالشده است و نانوایی که دارد در کنارشان گریه و زاری میکند. آرد و چانهی نان هم دیگر نداریم. لطفن سوال نفرمایید.
نورهایی که به رودخانه حمله کرده بودند قصد داشتند تمام ماهیها را خفه کنند و تقصیر را گردن خورشید بیندازند اما ماه از پس گردنشان گرفت و آنها مثل تکههای اضافی زمین به لامپهای محقرشان برگرداند. بچه ماهیها آن شب تا صبح
خوابشان نبرد.
اگر وسط خندهام گریهام گرفت، لابد آدم کوچولوهاییهایی که در غدهی تیروئدم زحمت میکشند یکهو جیششان گرفته.
روزی تمام بدنم را پر از نقاشی میکنم و پشت همهی حرفهای سنگینی که برای خودم ساختهام قایم میشوم. آن وقت میتوانم بدون اینکه نگران نگاه تیز کسی بر روی تن نحیفم باشم آتشی روشن کنم و با نقاشیها برقصم.
از درختی آویزان شدهام و دارم با تمام چشمهایی که دارم به زمین نگاه میکنم. همهچیز سرد و چسبناک است. ابرها مثل پشمکهای تاریخ گذشته دور زمینی سرگردانند که آدمهایش میخواهند تاریخ انقضای آنها هم بگذرد. دلم میخواهد به بازوهایم استراحت بدهم ولی دوست ندارم از این ارتفاع بر زمینی سقوط کنم که خورشیدش مزهی شکلات توتفرنگی تفی میدهد.
یک چسب گندهی شیشهای گرفتم و میخواهم کل صورتم را مثل مومیاییها چسبناک کنم؛ اینطور دیگران نمیتوانند در گوشم سنگریزه بریزند یا از چشمهایم اشک بدوشند یا لبهایم را در گرداب بیندازند تا تمام افکارم غرق شود. مثل آدمهای خیلی گنگ مومیایی شده میروم و یک مشت میخوابانم پای چشمشان.
امروز تمام شهر ماهی شده بودند. کلههایشان پولک و آبشش درآورده بود و لباسهای رسمی داشتند. یک خانمی بود روسریاش جلوی چشمانش را گرفته بود. یکی دیگر به یک ارهماهی تبدیل شده بود؛ داشت راه میرفت که کل پل هوایی را هم برید از آسمان ماهیهای کت و شلواری و مانتو پوشیده ریختند روی ماشینهایی که ماهیهای عینکآفتابی به چشم داشتند میراندندشان. من هاج واج بودم. آمدم بپرسم اینجا چه خبر شده که یکی که شبیه کوسهها بود سرم را بلعید. لابد خوشمزه و بودار بودم. شایدم پریود.
تمامی من در یک صفحه کلید احمقانه خلاصه شده، وقتی انگشتانم را از دکمهای به دکمهای دیگر زنجیر میکنم انگار هستم و وقتی فقط زل میزنم به عکس آدمها و تمام حرفهایشان آنها میآیند گلویم را میفشارند که " دست بجنبان! تا کی میخواهی ساکت باشی؟" شاید باید یکی یکی من هم خفهشان کنم و صفحهی گوشیام را تقدیم دانههای برنج کنم. ولی فایدهای ندارد هر چه قدر بیشتر این قضیه کشدار میشود بیشتر حس میکنم در یک بازی عموزنجیرباف بینالمللی گیر کردهام.