باید یک کاری کنم...

اگر حتا یک قدم هم که شده به جلو حرکت کن. این جمله‌ی کاملن انحرافی در مغزم سوت می‌کشد و سردرد تمام تنم را می‌بلعد. برای کسی که یک کوه بر پشتش لمیده، سر پا ایستادن هم کار شاقی ست چه رسد به جلو حرکت کردن. ولی من نمی‌خواهم جا بمانم. شاید شبیه حلزون باید خودم را در کوه جا کنم و بخزم. یا شاید باید کوه را به سمتی پرت کنم و تا می‌توانم از دیو‌هایی که نعره کشان دارند به دنبال ارث پدرشان به دنبال من می‌دوند فرار کنم.
  • ۰
    • نِـرو
    • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱

    فرزند

    زنده‌تر از همیشه به فکر مرگی بود که در دسترسش نبود و نمی‌خواست نور بیشتر از این چشمش را بزند. هر شب با خودش فکر می‌کرد من فرزند سیاهی‌ام... من فرزند یأس‌ام... چرا باید دوباره فردا با خورشید دست به گریبان شوم که کمتر بتابد؟
  • ۰
    • نِـرو
    • يكشنبه ۶ شهریور ۰۱

    کجاست؟

    تمام زندگی‌ام را گم کرده بودم، ماه‌ها به دنبالش گشتم و بعد نا امید شدم. حالا چه می‌شود کسی زندگی‌اش را نداشته باشد؟ حتا تمام خاطرات دوران دلقک بودنم که ازشان غم می‌چکید را هم زیر و رو کردم ولی جز اشک چیز بیشتری پیدا نکردم. شاید باید در تنور را باز کنم و در حالی که دارم تظاهر می‌کنم می‌خواهم خمیر را بچسبانم به دنبال زنذگی‌ام در بین شعله‌های نان‌ساز بگردم.

  • ۰
    • نِـرو
    • شنبه ۵ شهریور ۰۱

    پیراهن گمشده

    روزی که باد به شهر تاخته بود، روحی را آویزان به شاخه‌ی یک درخت توت دیدم که هوار می‌کشید: " باد جسم مرا بخود برد! ایهاالناس، باد پیراهنم را دزدید."

  • ۰
    • نِـرو
    • يكشنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۱

    لالایی برای نورها

    دیشب به روح‌هایی برخوردم که در یک شیشه‌ی خالی مربا گیر کرده بودند، سعی کردم آزادشان کنم ولی آن‌ها آنقدر در شیشه مانده بودند که رهایی از یادشان رفته بود. با هر تکه لمسی از تاریکی سر انگشتانم نابود می‌شدند و من با وجدانی دردناک به راهم ادامه دادم. اگر ارواحی را دیدید که به در بند بودن خو کرده بودند، برایشان لالایی بخوانید.
  • ۰
    • نِـرو
    • چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۱

    دختری در چهارچوب

    "آیا باید در چیزی که نمی‌خواهم غرق شوم؟" مثل یک قورباغه‌ی دوره‌گرد تمام رودخانه را گشتم و این جمله را در گوش هر کسی که می‌شناختم قور قور کردم. آخرش به این نتیجه رسیدم باید لباس‌های پلوخوری‌ام را بپوشم و منتظر روز موعود مرگ پروانه‌ها باشم. در آن روز می‌توانم دستان فرشته‌ی مرگ را بگیرم و به طرف رویاهایم پر بزنم.
  • ۰
    • نِـرو
    • جمعه ۹ ارديبهشت ۰۱

    عملیات گول زدن ابرها با دندان‌ها

    هواشناسی می‌گوید امروز باران می‌بارد ولی اگر به ابرها گوش کنی متوجه می‌شوی که آن‌ها هیچ دلیلی برای دادن غم‌هایشان به آدم‌های اینچنین غمگینی که ما هستیم ندارند. برای همین موقع ابری شدن هوا باید بخندی. ابرها زود گول می‌خورند.
  • ۰
    • نِـرو
    • سه شنبه ۶ ارديبهشت ۰۱

    505

    به رودخانه چشم دوختم. همه‌چیز در هم پیچید و پیچید و پیچید و من را با خود داخل رودخانه حل کرد. تا آمدم به خودم بجنبم به نهنگی تبدیل شدم که خشم مردم را می‌بلعید و اقیانوس‌ها را پر از نفت می‌کرد. من از خودم متنفرم. از این پولک‌ها و پلانکتون‌ها و پری‌های دریایی. هر روز دم اسکله می‌آیم و درخواست کمک می‌کنم ولی به جز گربه‌‌ها کسی متوجهم نمی‌شود. کمک.
  • ۰
    • نِـرو
    • يكشنبه ۴ ارديبهشت ۰۱

    what i wanaa do with summer sun:

    A three legged rabbit made himself a fourth leg from wood. The rabbit thought the Sun was too hot for comfort so he went to see what could be done. He went east at night to the place where the Sun would rise. When the Sun was half way up the Rabbit shot it with an arrow. As the Sun lay wounded on the ground the Rabbit took the white of the Suns eyes and made the clouds. He made the black part of the eyes into the sky, the kidneys into stars, and the liver into the Moon, and the heart into the night. "There!" said the Rabbit, "You will never be too hot again."

     

     خرگوشی که سه پا داشت برای خودش از چوب پای چهارمی ساخت. او با خود فکر کرد که گرمای خورشید آرامشش را بر هم می‌زند پس تصمیم گرفت هر کاری که از دستش بر می‌آید را انجام دهد. شب هنگام او به شرق رفت، جایی که خورشید از آن جا بر می‌خواست.وقتی که خورشید نیمه برخواسته بود؛ خرگوش او را با یک تیر زد. همانگونه خورشید در خون خود بر روی زمین غلطیده بود، خرگوش سفیدی چشمان او را برداشت و ابرها را ساخت. اوآسمان را از سیاهی چشمان، ستاره‌ها را از کلیه‌ها، ماه را از جگر و شب را از قلب خورشید ساخت. و در آخر خرگوش گفت: " همینه! تو دیگه هیچ‌وقت اونقدر داغ نخواهی شد."   

  • ۰
    • نِـرو
    • شنبه ۳ ارديبهشت ۰۱

    موزه‌ت رو عوض کن

    قاب عکسی در موزه‌، هر شب اشک می‌ریخت و کارکنان آن‌جا دریافته بودند که اگر شب‌ها زیر آن قاب سطل بگذارند منطقی‌ست. یک روز صبح وقتی تازه می‌خواستند موزه را باز کنند دیدند به جای چشم‌های آدم‌های آن قاب دایره‌های سرخ رنگ نشسته‌اند و سطل خالی‌ست.
  • ۰
    • نِـرو
    • شنبه ۳ ارديبهشت ۰۱

    چرا کلن تعطیلش نکنیم؟

    قلبم مثل یک تنور کاهگلی‌ست که دچار یک نانوای تازه‌کار شده. هر چند دقیقه یک بار به دیواره‌اش خمیر می‌چسباند و تا می‌آید برش دارد، همه‌ی خمیر‌ها جزغاله شده‌اند و ریخته‌اند توی آتش‌ها. قلبم پر از خمیر‌های ذغال‌شده است و نانوایی که دارد در کنارشان گریه و زاری می‌کند. آرد و چانه‌ی نان هم دیگر نداریم. لطفن سوال نفرمایید.

  • ۰
    • نِـرو
    • شنبه ۳ ارديبهشت ۰۱

    قرمز و بنفش و نارنجی؟

    نورهایی که به رودخانه حمله کرده بودند قصد داشتند تمام ماهی‌ها را خفه کنند و تقصیر را گردن خورشید بیندازند اما ماه از پس گردنشان گرفت و آن‌ها مثل تکه‌های اضافی زمین به لامپ‌های محقرشان برگرداند. بچه‌ ماهی‌ها آن شب تا صبح
    خوابشان نبرد.

  • ۰
    • نِـرو
    • جمعه ۲ ارديبهشت ۰۱

    اوکی، بای :<

    با یک نوای ملایم پیانو، از تمام آبشارهای جهان آتو جمع می‌کنم تا روزی که نیاز به یک سرسره‌ی بزرگ برای قورت دادن غم‌هایم داشتم در پارک‌ها سرگردان نشوم. ولی می‌دانم خودم را هیچوقت نخواهم شناخت و غم‌ها هی در قوری بیشتر دم می‌کشند و می‌ماسند. نمی‌دانم چرا اصلن ممکن است قلب آدم‌ها برای یک نفر بتپد و آن یک نفر دقیقن همان کسی‌ست که نباید حتا قلبت در حضور او تکانی به خودش بدهد. قلب احمق. به قلب‌ها باید فحش داد، مغزها را هم باید تعطیل کرد.
  • ۰
    • نِـرو
    • جمعه ۲ ارديبهشت ۰۱

    به یک میهمانی دعوت شدم

    توی گوگل سرچ کردم:" چطور بدون این‌که استعدادی داشته باشیم مهاجرت کنیم؟" گوگل گفت که با لک لک‌ها دوست شوم.
    باید بروم سراغ یک لانه‌ی لک لک و جوجه‌هایشان را گروگان بگیرم تا راضی شوند بال‌هایشان را قرض بگیرم و تا خانه‌ی دیونیسوس خودم را برسانم.
  • ۰
    • نِـرو
    • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱

    اگه آینه را بشکنی تا هفت سال بخت با تو قهر می‌کند :<

    تمام ظرف و ظروفی که در آینه بافته بودم را شکستم و کل صورتم را به یک تکه‌ی احمقانه‌ی سیب تبدیل کردم. وقتش بود، بروم بیرون و مردم را بترسانم. من آینه بودم، آن‌ها از خودشان وحشت داشتند.
  • ۰
    • نِـرو
    • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱

    free

  • ۰
    • نِـرو
    • چهارشنبه ۳۱ فروردين ۰۱

    نقطه.

    اگر وسط خنده‌ام گریه‌ام گرفت، لابد آدم کوچولوهایی‌هایی که در غده‌ی تیروئدم زحمت می‌کشند یکهو جیششان گرفته.

  • ۰
    • نِـرو
    • چهارشنبه ۳۱ فروردين ۰۱

    some people are like:

  • ۰
    • نِـرو
    • چهارشنبه ۳۱ فروردين ۰۱

    رقص صبحگاهی

    روزی تمام بدنم را پر از نقاشی می‌کنم و پشت همه‌ی حرف‌های سنگینی که برای خودم ساخته‌ام قایم می‌شوم. آن وقت می‌توانم بدون این‌که نگران نگاه تیز کسی بر روی تن نحیفم باشم آتشی روشن کنم و با نقاشی‌ها برقصم.

  • ۰
    • نِـرو
    • چهارشنبه ۳۱ فروردين ۰۱

    تا کی می‌خوای اونجا آویزون باشی؟

    از درختی آویزان شده‌ام و دارم با تمام چشم‌هایی که دارم به زمین نگاه می‌کنم. همه‌چیز سرد و چسبناک است. ابرها مثل پشمک‌های تاریخ گذشته دور زمینی سرگردانند که آدم‌هایش می‌خواهند تاریخ انقضای آن‌ها هم بگذرد. دلم می‌خواهد به بازوهایم استراحت بدهم ولی دوست ندارم از این ارتفاع بر زمینی سقوط کنم که خورشیدش مزه‌ی شکلات توت‌فرنگی تفی می‌دهد.

  • ۰
    • نِـرو
    • چهارشنبه ۳۱ فروردين ۰۱

    نقطه.

    اگر تمام این پوسته‌های سیاه را هم از تنم جدا کنم، آخرش باید قلبم را جا در بیاورم.
  • ۰
    • نِـرو
    • يكشنبه ۲۸ فروردين ۰۱

    هو آر یو، بچ؟

    منتظرم ماه سفره‌ی کامل بودن خود را جمع کند و صبح با خورشید و دستان درازش سر و کله بزنم. هی به خودم می‌گویم:" با من حرف بزن! بگو که هستی؟ که هستی که در اعماق وجودم داری خر و پف می‌کنی و لرزه بر اندام ذهنم می‌اندازی؟ که هستی؟"
    به آینه نگاه می‌کنم و روی پیشانی‌ام انگار تتو کرده اند "که هستی؟" راستش فقط دلم می‌خواهد خورشید با دستان درازش در آغوشم بگیرد و آنقدر گرما در وجودم بریزد که دیگر زمستان را حس نکنم.
  • ۰
    • نِـرو
    • شنبه ۲۷ فروردين ۰۱

    تشنه

    ایستاده بر پهنای دشت در گرگ و میش، منتظر رعد و برق بود تا او را در برگیرد و به یک پری برقی تبدیل شود. آن وقت می‌توانست روی تمام ابرهای خشمگین آسمان بنویسد که چقدر بوی باران را دوست دارد. کاش آسمان تمام قدرتش را به او پیشکش کند.
  • ۰
    • نِـرو
    • جمعه ۲۶ فروردين ۰۱

    یاکوزا؟ نه، لات کوچه شلوغ با قمه‌ی پاستیلی.

    یک چسب گنده‌‌ی شیشه‌ای گرفتم و می‌خواهم کل صورتم را مثل مومیایی‌ها چسب‌ناک کنم؛ اینطور دیگران نمی‌توانند در گوشم سنگریزه بریزند یا از چشمهایم اشک بدوشند یا لب‌هایم را در گرداب بیندازند تا تمام افکارم غرق شود. مثل آدم‌های خیلی گنگ مومیایی شده می‌روم و یک مشت می‌خوابانم پای چشمشان.

  • ۰
    • نِـرو
    • جمعه ۲۶ فروردين ۰۱

    ماهی‌ها هم پریود می‌شوند؟

    امروز تمام شهر ماهی شده بودند. کله‌ها‌یشان پولک و آبشش درآورده بود و لباس‌های رسمی داشتند. یک خانمی بود روسری‌اش جلوی چشمانش را گرفته بود. یکی دیگر به یک اره‌ماهی تبدیل شده بود؛ داشت راه می‌رفت که کل پل هوایی را هم برید از آسمان ماهی‌های کت و شلواری و مانتو پوشیده ریختند روی ماشین‌هایی که ماهی‌های عینک‌آفتابی به چشم داشتند می‌راندندشان. من هاج واج بودم. آمدم بپرسم اینجا چه خبر شده که یکی که شبیه کوسه‌ها بود سرم را بلعید. لابد خوشمزه و بودار بودم. شایدم پریود.

  • ۰
    • نِـرو
    • جمعه ۲۶ فروردين ۰۱

    بابا اومده! با صدای چی؟ دینگ و دانگ و دینگ.

    تمامی من در یک صفحه کلید احمقانه خلاصه شده، وقتی انگشتانم را از دکمه‌ای به دکمه‌ای دیگر زنجیر می‌کنم انگار هستم و وقتی فقط زل می‌زنم به عکس آدم‌ها و تمام حرف‌هایشان آن‌ها می‌آیند گلویم را می‌فشارند که " دست بجنبان! تا کی می‌خواهی ساکت باشی؟" شاید باید یکی یکی من هم خفه‌شان کنم و صفحه‌ی گوشی‌ام را تقدیم دانه‌های برنج کنم. ولی فایده‌ای ندارد هر چه قدر بیشتر این قضیه کشدار می‌شود بیشتر حس می‌کنم در یک بازی عموزنجیرباف بین‌المللی گیر کرده‌ام.

  • ۰
    • نِـرو
    • پنجشنبه ۲۵ فروردين ۰۱
    اعتیاد به نوشتن، مجازاتی ست که از گناهان زندگی قبلی‌ام به دوش می‌کشم.
    موضوعات