۱۰ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

من خیلی کلیشه‌ای ام، چرا اینجایی؟

موسیقی دستان نرمش به روی صورتم می‌کشاند و رد می‌شود از منی که درمانده به سوی دلقک‌خانه‌ای روانه‌ام. سوسک‌های عظیم‌الجثه در آنجا دارند می‌زنند و می‌رقصند و من وسایلم را پهن می‌کنم. کرم پودر سفید، باید کل صورت را بپوشاند. رنگ گریم قرمزِ قرمز، لب‌های وارفته‌ام را کمی بالا می‌کشند. رنگ آبی برای ستارهٔ چشم‌ها و دماغ تلخکی برای مضحکهٔ عام وخاص شدن.
هاها حالا من یک دلقک واقعیم... هاها هاهاها هاهاها.

-روزی روزگاری، سیرکی بود که فقط یک دلقک داشت؛ او هر روز تظاهر می‌کرد دارد با سوسک‌های فاضلاب عظیم‌الجثه می‌رقصد و همچنان مردم به دیدن نمایشش می‌رفتند تا این‌که جان داد.-
  • ۱
    • نِـرو
    • سه شنبه ۲۴ مرداد ۰۲

    گناهکار

    نمی‌خواهم بنویسم. نمی‌خواهم از این چیزها بنویسم. من نمی‌خواهم پای این حرف‌ها را به اینجا بکشانم. ولی... ولی... ولی...
    تمام چیزی که حس می‌کنم حس نفرتم از خودم و این مایع لغزندهٔ دور گردنم است. هی داد می‌زنند بپوشان! دردسر درست نکن! جـ.ـنده‌ای مگه؟! و دیگر نمی‌توانمشان. اصلاً نمی‌فهمم این حماقتی که دور گردنم می‌پوشانم طناب دار است یا یک لختهٔ سیاه خونین؛ ولی نمی‌خواهم بیشتر از این به سر و صورتم بپیچد. اگر روی سرم نگهش دارن سر تا پایم خونی می‌شود و اگر به گوشه‌ای بیندازمش، چشم‌های شهر سر تا پای روحم را می‌بلعند.
    من... فقط... شاید... نمی‌خواهم زنده بمانم،
  • ۰
    • نِـرو
    • سه شنبه ۲۴ مرداد ۰۲

    اینقدر نوشتم سیاه، خودم هم سیاه شدم.

    گمان نمی‌کردم در خواب‌هایم پیدایشان شود. حس دلشوره‌ای که در واقعیت از حضور شومشان در تنم می‌پیچد حالا طوری در ناخودآگاهم حک شده که که در خواب‌های خزیده‌اند.
    آن ها همه جا هستند. در خانه‌ات. زیر تختت. در گوش هایت. در قفسه لباس باشگاهت. در پیتزافروشی‌ای که هنوز پیتزاهایش ارزان است و یا آن یکی که گران کرده. در صف نانوایی. زیر پل. در قفس پرنده‌ات.
    یکهو می‌بینی داری می‌دوی که بروی سوار مترو شوی ، طوری دور پاهایت می‌پیچد که سقوط می‌کنی و سرت از خط زرد می‌گذرد، مترو هم که نمی‌تواند تمام سرهای رو ریل را بپاید...
    به وجودشان عادت کرده‌ام. سایه‌های سیاه. می‌خواستم اول اسمشان را بیاورم. سایه‌های سیاه که زندگی‌ات را می‌جوند و بعد یک تاپالهٔ نیم خورده‌ لطف می‌کنند برایت تف می‌کنند بیرون.
    سایه‌هایی که به تمام شهر سیاهی می‌زنند و تو نمی‌توانی پاکشان کنی و یک روز نوبت به خودت می‌رسد که سیاه‌پوشت کنند.
  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۰۲

    از سگ‌ها بدم می‌آید

    نور از میان پنجه‌هایم چشم‌هایم را می‌درید و من ناتوان از انتخاب، مجبور بودم این لختهٔ آب را در کف دستانم نگه دارم و هی قل می‌خورد و نمی‌توانستم نگهش دارم. با خودم می‌گویم کار بیهوده‌ایست، اصلن دلیلی ندارد یک قطره آب از خودم هم مهم‌تر باشد ولی نمی‌توانم رهایش کنم. انگار که به جانم بسته‌است. هر روز از صبح تا غروب محو تماشایش می‌شوم و انگار در اعماقش خودم را در حال غرق شدن می‌یابم. می‌خواهم دستی برسانم ولی نمی‌دانم... یک نفر چطور می‌تواند خودش را نجات دهد؟
  • ۱
    • نِـرو
    • شنبه ۱۴ مرداد ۰۲

    سکسکه

    هیک هیک اگر دستم را به سمتت دراز کنم هیک مرا از این کرختی هیک نجات خواهی دا..هیک..د؟ هیک می‌دانم منطقی به نظر می‌آید که اگر فایده‌ای ندارم هیک پس نباید انرژی هیک زیادی مصرف کنم هیک، اما بدنم منطقی نیست و هی گشنه‌اش می‌شود هیک. به عبارت دیگر دارم خودم را گشنگی می‌دهم تا بعدا هیک اگر خواستم گه اضافی هیک بخورم، جای خالی داشته باشم. هیک.نمی‌دانم هیک اجدادمان و پدران و مادرانمان با این حس اضافی بودن هیک چگونه کنار آمدند هیک که توانستند اینقد.. هیک..ر بچه پس بیندازند هیک و حالا هیک زمین هیک باید از جمعیت بیش از حد بترکد هیک. خلاصه هیک مرا نجات می‌دهی؟ هیک. تازگی‌ها خیلی نفرت می‌پراکنم هیک و این برای قلبم بد است چون خیلی درد می‌اید هیک و نفسم هیک می‌گیرد و انگار هیک نفس‌های آخرم هیک است ولی متاسفانه هیک به زندگی ادامه می‌دهم هیک مثل یک زالو هیک. دیروز با مادرم می‌خوا..هیک..ستیم برویم مسافرت هیک ولی راه را گم کردیم و هیک در گرما اینقدر در جاده‌های بین شهری هیک جرخیدیم و گرممان هیک شد که دعوایمان
    گرفت و هیک برگشتیم هیک شهر لعنتی هیک خودمان! از دیروز هیک هزار بار ازش عذر خواهی هیک کرده‌ام ولی هنوز هم هیک از دستم هیک ناراحت است هیک. من به جز او کسی را ندارم هق. برای همین می‌ترسم که تا ابد از دستم ناراحت بماند هق فین فین و من تنهای تنها بشوم. هق. می‌دانم الآن هم تنهای تنها هستم هق ولی این که حس کنم لااقل یک نفر هیق فین فین طرف من است، حس خوبی دارد فین. فین فین هق هق.
  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • جمعه ۱۳ مرداد ۰۲

    آدم موفق ینی چی؟

    S: Oyasumi Punpun

  • ۱
    • نِـرو
    • يكشنبه ۸ مرداد ۰۲

    خواب

    من در یک آکواریوم زندگی می‌کنم. دنیای اطرافم برایم تار و نا مفهوم به نظر می‌رسد. ولی اگر رنگ تندی چشمم را بزند تا مدت‌ها فکرم را درگیر می‌کند. بکی از این رنگ‌ها قتل ناموسی‌ست. نارنجی خیلی پررنگ و شبیه یک سر بریده با موها بلند است. مردن آدم‌ها چیز جدیدی نیست ولی اضطراب این‌که اگر منم کمی بیشتر از حقم بخواهم از هوای بیرون آب تنفس کنم، ممکن است رنگ آکواریوم منم نارنجی شود؛ هراس دارم. و نمی‌توانم از ذهنم بیرونش کنم. کاش این دفعه نوشتن کمکم کند (به احتمال زیاد بدترش می‌کند.).
  • ۳
    • نِـرو
    • چهارشنبه ۴ مرداد ۰۲

    سرگذشت یک احمق و شبح

    امروز گیر داده بودم به جوانه‌ها.
    حالم اصلن خوب نیست. موجودی از اعماق قفسه سینه‌ام تیر می‌کشد و من دلم می‌خواهد دستم را از حلقم وارد بدنم کنم و آن را با هرچه به او چسبیده بیرون بکشم.
    چه کسی را دارم گول می‌زنم؟ در قلبم جوانه‌ای روییده بود که من خیلی سال پیش خشکاندمش و حالا شبحی از او به جا مانده که هی زخم می‌زند.
  • ۰
    • نِـرو
    • دوشنبه ۲ مرداد ۰۲

    دعوا داری مگه؟

    فکر می‌کنید اگر یک جوانه یک کلید را یهویی در قفل گردنش فرو کند، کار شاقی نکرده است؟
    وقتی جوانه کلید را در پشت گردنش فرو کرد پوستش خرچی صدا داد و از بین زخم تازه خون‌های غلیظ شفاف به بیرون پاشیدند. فکر می‌کنید وقتی جوانه دید قطره‌های رنگینه از پشت گردنش جاری شده‌اند چه فکر کرد؟
    -:«من باید گردنمو آزاد کنم.» دقیقاً همین را گفت ولی درد تمام سلولة‌ای کوچک سبزش را به لرزه انداخته بود. وقتی داشت دنبال جای کلید در اعماق پوستش می‌گشت، کلید را در هر جای رندومی فرو می‌:رد و زخم‌های تازه به جریان خون دست می‌دادند. و وقتی بالاخره کلید را در قفل چرخاند، در هر ثانیه از حرکت کلید زخم دیگری باز می‌شد.
    واقعا برای یک جوانه کوچک کار شاقی بود.
  • ۰
    • نِـرو
    • يكشنبه ۱ مرداد ۰۲

    قفل

    سبزِ جوانه با نور آفتاب می‌درخشید و هی می‌خواست قد بکشد ولی نمی‌شد. هر چه یازوهایش را بیشتر می‌کشید بیشتر صدای ترق و تروقش در می‌آمد.
    -:اِ...انگار یه چیزی چفتشون کرده... گردنمو نمی‌تونم تکون بدم.
    جوانه ناراحت از این‌که بدنش گرفته بود سرش را به زیر انداخت. برقی چشمانش را زد.
    -:ایـ...این یه کلیده؟
    بیشتر که به زیر پایش توجه کرد دید کلید های طلایی از توی زمین رشد کرده اند. کلید را برداشت و به گردنش وصل کرد. "تق". حالا دیگر می‌توانست گردنش را بچرخاند.
  • ۰
    • نِـرو
    • يكشنبه ۱ مرداد ۰۲
    اعتیاد به نوشتن، مجازاتی ست که از گناهان زندگی قبلی‌ام به دوش می‌کشم.
    موضوعات