۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است
روزی که باد به شهر تاخته بود، روحی را آویزان به شاخهی یک درخت توت دیدم که هوار میکشید: " باد جسم مرا بخود برد! ایهاالناس، باد پیراهنم را دزدید."
-
نِـرو
-
يكشنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۱
دیشب به روحهایی برخوردم که در یک شیشهی خالی مربا گیر کرده بودند، سعی کردم آزادشان کنم ولی آنها آنقدر در شیشه مانده بودند که رهایی از یادشان رفته بود. با هر تکه لمسی از تاریکی سر انگشتانم نابود میشدند و من با وجدانی دردناک به راهم ادامه دادم. اگر ارواحی را دیدید که به در بند بودن خو کرده بودند، برایشان لالایی بخوانید.
-
نِـرو
-
چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۱
"آیا باید در چیزی که نمیخواهم غرق شوم؟" مثل یک قورباغهی دورهگرد تمام رودخانه را گشتم و این جمله را در گوش هر کسی که میشناختم قور قور کردم. آخرش به این نتیجه رسیدم باید لباسهای پلوخوریام را بپوشم و منتظر روز موعود مرگ پروانهها باشم. در آن روز میتوانم دستان فرشتهی مرگ را بگیرم و به طرف رویاهایم پر بزنم.
هواشناسی میگوید امروز باران میبارد ولی اگر به ابرها گوش کنی متوجه میشوی که آنها هیچ دلیلی برای دادن غمهایشان به آدمهای اینچنین غمگینی که ما هستیم ندارند. برای همین موقع ابری شدن هوا باید بخندی. ابرها زود گول میخورند.
-
نِـرو
-
سه شنبه ۶ ارديبهشت ۰۱
به رودخانه چشم دوختم. همهچیز در هم پیچید و پیچید و پیچید و من را با خود داخل رودخانه حل کرد. تا آمدم به خودم بجنبم به نهنگی تبدیل شدم که خشم مردم را میبلعید و اقیانوسها را پر از نفت میکرد. من از خودم متنفرم. از این پولکها و پلانکتونها و پریهای دریایی. هر روز دم اسکله میآیم و درخواست کمک میکنم ولی به جز گربهها کسی متوجهم نمیشود. کمک.
-
نِـرو
-
يكشنبه ۴ ارديبهشت ۰۱
A three legged rabbit made himself a fourth leg from wood. The rabbit thought the Sun was too hot for comfort so he went to see what could be done. He went east at night to the place where the Sun would rise. When the Sun was half way up the Rabbit shot it with an arrow. As the Sun lay wounded on the ground the Rabbit took the white of the Suns eyes and made the clouds. He made the black part of the eyes into the sky, the kidneys into stars, and the liver into the Moon, and the heart into the night. "There!" said the Rabbit, "You will never be too hot again."
خرگوشی که سه پا داشت برای خودش از چوب پای چهارمی ساخت. او با خود فکر کرد که گرمای خورشید آرامشش را بر هم میزند پس تصمیم گرفت هر کاری که از دستش بر میآید را انجام دهد. شب هنگام او به شرق رفت، جایی که خورشید از آن جا بر میخواست.وقتی که خورشید نیمه برخواسته بود؛ خرگوش او را با یک تیر زد. همانگونه خورشید در خون خود بر روی زمین غلطیده بود، خرگوش سفیدی چشمان او را برداشت و ابرها را ساخت. اوآسمان را از سیاهی چشمان، ستارهها را از کلیهها، ماه را از جگر و شب را از قلب خورشید ساخت. و در آخر خرگوش گفت: " همینه! تو دیگه هیچوقت اونقدر داغ نخواهی شد."
قاب عکسی در موزه، هر شب اشک میریخت و کارکنان آنجا دریافته بودند که اگر شبها زیر آن قاب سطل بگذارند منطقیست. یک روز صبح وقتی تازه میخواستند موزه را باز کنند دیدند به جای چشمهای آدمهای آن قاب دایرههای سرخ رنگ نشستهاند و سطل خالیست.
قلبم مثل یک تنور کاهگلیست که دچار یک نانوای تازهکار شده. هر چند دقیقه یک بار به دیوارهاش خمیر میچسباند و تا میآید برش دارد، همهی خمیرها جزغاله شدهاند و ریختهاند توی آتشها. قلبم پر از خمیرهای ذغالشده است و نانوایی که دارد در کنارشان گریه و زاری میکند. آرد و چانهی نان هم دیگر نداریم. لطفن سوال نفرمایید.
نورهایی که به رودخانه حمله کرده بودند قصد داشتند تمام ماهیها را خفه کنند و تقصیر را گردن خورشید بیندازند اما ماه از پس گردنشان گرفت و آنها مثل تکههای اضافی زمین به لامپهای محقرشان برگرداند. بچه ماهیها آن شب تا صبح
خوابشان نبرد.
با یک نوای ملایم پیانو، از تمام آبشارهای جهان آتو جمع میکنم تا روزی که نیاز به یک سرسرهی بزرگ برای قورت دادن غمهایم داشتم در پارکها سرگردان نشوم. ولی میدانم خودم را هیچوقت نخواهم شناخت و غمها هی در قوری بیشتر دم میکشند و میماسند. نمیدانم چرا اصلن ممکن است قلب آدمها برای یک نفر بتپد و آن یک نفر دقیقن همان کسیست که نباید حتا قلبت در حضور او تکانی به خودش بدهد. قلب احمق. به قلبها باید فحش داد، مغزها را هم باید تعطیل کرد.
توی گوگل سرچ کردم:" چطور بدون اینکه استعدادی داشته باشیم مهاجرت کنیم؟" گوگل گفت که با لک لکها دوست شوم.
باید بروم سراغ یک لانهی لک لک و جوجههایشان را گروگان بگیرم تا راضی شوند بالهایشان را قرض بگیرم و تا خانهی دیونیسوس خودم را برسانم.
-
نِـرو
-
پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱
تمام ظرف و ظروفی که در آینه بافته بودم را شکستم و کل صورتم را به یک تکهی احمقانهی سیب تبدیل کردم. وقتش بود، بروم بیرون و مردم را بترسانم. من آینه بودم، آنها از خودشان وحشت داشتند.
-
نِـرو
-
پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱