۱۰ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

Waiting for Dawn - Hugo Simberg

⋆。°🕯️✩.˚₊


Waiting for Dawn



جیرجیرک هرشب تا صبح داد می‌زند:«چرا نمی‌خوابی؟» و من زیر لب می‌گویم:«چون عاشق خورشیدم»


  • ۲
    • نِـرو
    • پنجشنبه ۳۰ شهریور ۰۲

    نترس، خب!

    یک کنج از یک اتاق بزرگ با سنگ فرش شطرنجی به من تعلق دارد. شاید مساحتش از یک متر هم کمتر باشد. باید چمباتمه بزنم، در خودم جمغ شوم و مثل یک مار فیس فیس کنم. البته بلد نیستم مثل یک مار فیس فیس کنم. بیشتر شبیه یک تکه بستنی ام که از روی قیف افتاده و بقیه با نوچ نوچ نگاهش می‌کنند.
    چرا آنجا ماسیده‌ام؟
    می‌ترسم.
  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • سه شنبه ۲۸ شهریور ۰۲

    هنوز هم نمی‌دونم با کنجدم چیکار کنم!؟

    چگونه قهرمان هایتان را می‌جویید؟ وقتی از فرط بیچارگی اشک‌هایتان را در آغوش گرفته‌اید؟ وقتی در یک روز آفتابی با دوست دوران بچگی‌تان زیر سایه درختی پیچ در پیچ نشسته‌اید و ناگهان شروع به صحبت درباره یک پیشگویی عجیب می‌کند، که کسی خواهد آمد و با این که آزادید نیاز دارید آزاد شوید؟ چگونه قهرمان خود را می‌شناسید؟ از کتاب‌های فانتزی که وقتی دبیرستانی بودید، ته کلاس زیر نیمکت می‌خواندید و هر دفعه باعث می‌شد معلم ریاضی به طرفتان گچ پرت کند؟ یا در میان گیر و دار احساسات عاشقانه‌تان؟
    نمی‌دانم چرا دارم این‌ها را می‌نویسم. من به قهرمان نیاز ندارم. ولی دنبالش می‌گردم. بی دلیل دنبال قهرمان خودم می‌گردم و پیدا می‌کنم و نا امید می‌شوم و گمش می‌کنم. مثل ماهی در تنگ خودم می‌پیچم فکر می‌کنم همه حباب‌ها قهرمانند چون رو به آسمان می‌روند.
    من نیازی به قهرمان ندارم. شخصیت اصلی نیستم. یک بازیگر فرعی‌ام که شاید تنها وظیفه‌ام در داستان شخصیت اصلی راه رفتن در خیابانی بوده که او یکبار از آنجا اتفاقی رد شده.
    من کاملا در گوشه خودم رها شده‌ام و آنقدر احساساتم تنهایی کشیده‌اند که توهم زدم شخصیت اصلی‌ام و به قهرمان نیاز دارم. ولی ته دلم می‌دانم فرعی‌ام.
  • ۰
    • نِـرو
    • پنجشنبه ۲۳ شهریور ۰۲

    این متن در مورد کنجد نیست.

    من صاحب یک کنجدم. یک کنجد بزرگ. اندازه یک کف دست. بوی خوبی می‌دهد. مثل این‌که کنار تنور نانوایی ایستاده باشی. نمی‌دانم با این کنجد چه کاری می‌توانم بکنم. به دردم نمی‌خورد. حتی حوصله‌ام را سر می‌برد. ولی مجبورم نگهش دارم. چون یک روزی قول داده‌م نگهش می‌دارم. قولم را یادم نمی‌آید. ولی می‌گویند قول داده‌ام. حس می‌کنم سرم کلاه گذاشته‌اند. ولی دلم نمی‌آید کنجدم را رها کنم. من نیازی به یک کنجد ندارم. شاید اگر رهایش کنم دیگر نتوانم کنجدی داشته باشم.

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • چهارشنبه ۲۲ شهریور ۰۲

    من نمی‌تونم دیگه داستان تعریف کنم


    اواسط شهریور - از نیمه شب گذشته - زیر نور زرد چراغ‌های خیابانی خارج از شهر






    *قاتلی که تازه یک زن و شوهر جوان را شکار کرده*
  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • سه شنبه ۱۴ شهریور ۰۲

    میو

    امش یک شعر زیبا خواندم. من هم دلم می‌خواهد شاعرکی باشم که پرسه می‌زند و شاید روزی... روزی آن کسی که در میان شعرهایم ایستاده را پیدا کنم. ولی من فقط غار می‌زنم.
  • ۰
    • نِـرو
    • چهارشنبه ۸ شهریور ۰۲

    ماه کجاست؟

    با اینکه هنوز وسط روز بود ولی ماه کمرنگ از پشت پنجره به کبودی می‌زد. روی تختی دراز کشیده‌ام که حالت عجیبی دارد و نور توی چشمان و دهانم می‌تابانند. کل اتاق موزاییک سفید شده و اطرافم پر از وسیله‌هایی ست که انگار برای شکنجه درست شده اند، نه درمان. دکتر می‌گوید آب دوباره رفته‌است و با دستیارش من را در آن اتاق خاکستری تنها می‌گذارند. تنها تصویر رنگی در آن اتاق، ماهی ست که انگار بی‌اجازه پاشده آمده مهمانی. به ماه زل می‌زنم. دکتر بر می‌گردد و دستیارش پلاستیکی دور بدنم می‌کشد. تنم از ترس می‌لرزد. نکند آنقدر خون از دهانم بیاید که کل لباسهایم خونی شوند و برای همین دارند پلاستیک‌پیچم می‌کنند؟ دکتر شروع می‌کند. کمی شوخی می‌کند. می‌گوید چرا مسواک نمی‌زنی؟ می‌گویم بعضی وقت‌ها می‌زنم. «به غیر از وقت‌هایی که از پریشانی خودم را هم نمی‌شناسم» را فاکتور می‌گیرم. به ماه زل می‌زنم. دکتر دستگاهی که زنبور بلندگو به دست تویش جا داده را می‌چپاند توی دهانم و آنقدر دندان ت/خمی‌ام را می‌سابد که بوی سوختنش بالا می‌رود. ماه دیگز پیدا نیست. نمی‌دانم از اشک‌هایم است یا هنوز از درد چشم‌هایم را باز نکردم. اوه مشکل از پلک‌هایم بود. دوباره دارد یک چیزهای را توی لثه‌ام فرو می‌کند. شبیه سوزن‌هایی‌اند که دارند ذوب می‌شوند. یکی‌شان می‌افتد روی زبانم و واقعا می‌سوزاند ولی دکتر تندی برش می‌دارد. اگر بی‌حسی نبود حتما از دردش بی‌هوش شده بودم. سوزن‌ها بوی گوشت سوخته تو دهانم راه می‌اندازند و ماه هنوز هم آنجاست. از سقف اتاق قرمزی می‌چکد. دلم می‌خواهد فریاد بزنم ولی حتا یک آخ هم از دهانم بیرون نیامده. دکتر یک خمبر سفید را توی سوراخی که در دندانم حفر کرده می‌چپاند و می‌گوید به سلامت. حوصلهٔ تعارف‌های مادرم را ندارم ولی بیشتر ازش خجالت می‌کشم. سرم گیج می‌رود. ماه را به کلی فراموش کردم. ولی به احتمال زیاد همانجاست. پشت یاسی‌ها قایم شده.
  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • يكشنبه ۵ شهریور ۰۲

    در ستایش خود و افکار سرزنده‌ای که دارم:

    دست به هرچیزی که می‌گذارم، قیر می‌شود. سیاه و لزج دورپاهایم را می‌گیرد و در خود می‌کشاندم.
    هر کلمه‌ای که از زبانم جاری می‌شود، به ثانیه‌ای نکشیده سوزن می‌شود و در گلویم فرو می‌رود. خون، چکه، چکه، چکه... روی پیراهن سفیدم می‌نشیند و توان حرف زدن را از چنگال ذهنم می‌رباید.
    هر نگاهی که به سمت کسی می‌اندازم، چشمانم را به ذق ذق می‌اندازد و بعد شعله‌های آتش ناگهان تمام حدقهٔ چشمم را در می‌گیرد.
    به هر کسی دست دوستی دراز می‌کنم درآغوشم می‌کشد و بعد تکه تکه خرد می‌شود. با خودم می‌گویم شاید بیش از حد چلاندمشان، شاید در تنم تکه‌ای نا به هنجار بود. شاید... شاید... و سرم را در تکه‌هایی که از آن‌ها به جا مانده آنقدر می‌کوبانم که خون تمام صورتم را می‌پوشاند.
    البته که در واقعیت هیچکدام اتفاق نمی‌افتد، ولی تنفرم نسبت به خودم آنچنان شدت گرفته که حس می‌کنم حتا این کلمه‌های دزدکی هم که تایپ می‌کنم روزی گلویم را فشار خواهند داد.
    من معرکه‌م. آخر یک روز از بس خودم را دوست دارم از خوشی دق می‌کنم.
  • ۰
    • نِـرو
    • يكشنبه ۵ شهریور ۰۲

    رویاهایت را دفن کن و بمیر.

    در رویای نهانی به دام افتاده‌م، سرسپردهٔ چیزی شدم که در ابرها شناور است و منِ زمینی بالی ندارم برای پرواز.
    ولی من زیبا و جوانم، می‌توانم دعا بخوانم، جادو کنم و بدوم. «پروردگارا، به من بالی عطا کن!» جوابی نمی‌شنوم. از ابرهایی که دور قله‌های کوهستان پیچ خورده‌اند سراغ رویایم را می‌گیرم و می‌گویند محال است. محال یعنی چه؟ معصومیتم ذوقشان را کور می‌کنند و پراکنده می‌شوند.
    به آبیِ یاسی گرگ و میش چنگ می‌ندازم، خورشید را بهانه می‌کنم و می‌خواهم بالا بروم. «پزوردگارا! محال یعنی چی؟» پروردگار جوابی ندارد.
    خودم را در عمیق‌ترین لایهٔ جهنم پیدا می‌کنم. محال یعنی این.
  • ۰
    • نِـرو
    • جمعه ۳ شهریور ۰۲

    در مذمت بی‌خوابی و بی‌تابی

    هیچ خبر خاصی نیست. خورشید همچنان می‌تابد و ابرها در آسمان غروب با خود غریبه می‌شوند. خبر خاصی نیست. مثل همیشه شبش‌ها خوابم نمی‌برد و عطش زندگی در تنی که زندگی نمی‌کند فوران می‌کند. خبر خاصی نیست. برق می‌رود، کل محله در تاریکی غوطه‌ور می‌شود و من دلم می‌خواهد سری به ماه بزنم ولی وعده سر خرمن است. در آخر فراموش می‌کنم ئ ماه در میان ابرها گم می‌شود. خبر خاصی نیست. هر روز از خودم می‌پرسم وای آر یو گ/ی؟ و بعد می‌بینم گ/ی نیستم یا شایدم باشم ولی دیگر مهم نیست چون اصلا نمی‌توانم باشم. از داستان‌های عاشقانه و موارد دیگر فقط برایم علاقه به سینه‌های ستبر مانده ولی دیگر سینه‌ی ستبری نمانده، تمامشان گلوله خورده‌اند. خبر خاصی نیست. بیشتر از قبل گریه می‌کنم و فکر کنم یک ماهی ست حتا پا به حیاط هم نگذاشته‌ام. اصلا اسم کلمهٔ گربه هم که می‌آید، گریه‌ام می‌گیرد. شب‌ها تا صبح آرزو می‌کنم کاش ایکاروس بودم ولی تا خورشید سر می‌زند خوابم می‌برد. مثل ننه سرما که همش منتظر عمو فیروز بود و تا بهار می‌آمد خوابش می‌برد. خبر خاصی نیست. تمام خودکارهایم دارند خشک می‌شوند. چیزی نمی‌نویسم. خشک می‌شوند. از خشک شدن بدم می‌آید. ماهی‌ها می‌میرند و بوی ماهی مرده کل شهر را بر می‌ دارد، انگار دارند نفرینمان می‌کنند. دلم کسی را می‌خواهد که برایش نامه بنویسم. ولی نمی‌دانم چطور برای کسی نامه می‌نویسند. همه این‌ها قبل از اینکه به دنیا بیایم منسوخ شد. مثل عشق، شب‌های روشن و سینه‌ها ستبر.
    از غلط‌های املایی متنفرم، هی بررسی می‌کنم ببینم جایی را جا انداخته‌ام ولی آخرش یکیشان از زیر دستم در می‌روند و خبرهایم را می‌دزدند.
  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • پنجشنبه ۲ شهریور ۰۲
    اعتیاد به نوشتن، مجازاتی ست که از گناهان زندگی قبلی‌ام به دوش می‌کشم.
    موضوعات