مادرم می‌گوید، وقتی به دنیا آمدم تا شش ماه تمام کاری که می‌کردم گریه بود؛ و من می‌دانم این گریه بعد از شش ماهگی‌ام تا به حال و به احتمال زیاد تا آخر عمرم ادامه دارد. فقط دیگر در دلم گریه می‌کنم. راستش آنچنان زندگی گریه‌داری ندارم، فقط اصالتا افسرده‌ام. یکبار دوستی از من پرسید:«شما اصالتا اهل کجایید؟» و من گفتم:« ما خانوادگی اصالتا اهل افسردگی و دود و دمیم!» . دیگر آن دوست را ندیدم وراستش خانواده‌ام اصلا افسرده نیستند و تنها دود و دمی هم که تا به حال در خانه‌مان پیچیده، اسپندی ست که مادرم هر وقت حوصله‌اش سر می‌رود دود می‌کند. راستش یکبار سرزده رفتم خانه مادربزرگم و دیدم و او و دو تا عمه ام دور گاز جمع شده‌اند و از بالای سرشان یک دود مضحک به طرف سقف آشپزخانه می‌خزد. هر چه به آنها نزدیک‌تر می‌شدم، دود مضحک‌ و بوی آن مضحک‌تر می‌شد. و حدس بزنید چه دیدم؛ سه زن بالغ شوهر دیده دور یک تیکه پشکل سوزان جمع شده بودند، و انگار که مرغوب‌ترین افیون دنیا باشد، داشتند اسنیفش می‌کردند. شاید اسنیف کلمه مناسبی نباشد. داشتند با دماغشان بالا می‌کشیدندش. و گوه هر چه نباشد آخرش گوه است، حتا اگر اسم‌ اکور پکور عنبر نسارا را رویش گذاشته باشند.