۸ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

در این بن‌بست

دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند
               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

 

و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.

 

               عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما
آتش را
        به سوخت‌بارِ سرود و شعر
                                         فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.

 

               نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

آنک قصابانند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود
               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.

 

               شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس
               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

 

               خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

۳۱ تیرِ ۱۳۵۸

احمد شاملو

  • ۰
    • نِـرو
    • پنجشنبه ۳۱ شهریور ۰۱

    بیست و چهار ساعت

    دور رویاهایم نخی پیچیدم و در دریا انداختم شان. نمی‌خواستم کسی پیدایشان کند. رویاهای کودکانه‌ای که تنها در سرزمین پریان می‌توانستی برای خود بخوانی‌شان اما اینجا جهنم است و من با اشک‌هایم دریایی ساختم تا بتوانم رویاهایم را در آن غرق کنم. البته کار شاقی نبود. باید تمام شبانه روز گریه می‌کردم.
  • ۰
    • نِـرو
    • پنجشنبه ۳۱ شهریور ۰۱

    تصادف

    در نهایت پریدن از ارتفاع را آموختیم. ترسناک بود اما دردناک نبود می‌دانستیم به یک جایی که برسیم بال‌هایمان پشتمان را خالی نخواهند کرد اما غافل از پنجره‌هایی بودیم که شیشه‌های شفاف داشتند.
  • ۰
    • نِـرو
    • سه شنبه ۲۹ شهریور ۰۱

    نامه‌ای پنهانی به معشوقه

    ذهنم خالی‌ست. یک صندلی چوبی ساده که بوی جنگل می‌دهد وسط ذهنم گذاشتم و نوری از نا کجا دوتا دورش را حصارر کشیده. سال هاست کسی روی این صندلی ننشسته است. به جای آدم‌ها روی این صندلی گلدانی می‌گذارم. و بعد دور تا دور صندلی با نور ها می‌رقصم. سال‌هاست ذهنم میهمانی نداشته و برگ‌های چای گندیده‌اند.
  • ۰
    • نِـرو
    • دوشنبه ۲۸ شهریور ۰۱

    موسیقی بدون ساز

    از یک سری چیزها نوشتن نمی‌گذارد دست‌هایم آزاد برای خودشان بچرخند. حالا این موضوع مهمی نیست چون به هرحال بر دست‌هایم دستبند زده‌اند چود کلمه‌هایی را دزدیدم که مال دیگران بود. اگر می‌توانستم قورتشان دهم و در آخر تفشان نمی‌کردم بیرون شاید حالا جمله‌های فاخر‌تر و من باکلاس‌تری داشتم ولی متاسفم... آن کلمه ها را از ما بهتران ساخته بودند، آنقدر تلخ بودند که نمی‌شد بلعیدشان. بعد هم که زندانی‌ام کردند تمام کلمه‌هایی که مال خودم بود را هم مصادره کردند. تو به من بگو نوشتن بدون کلمه چه فایده‌ای دارد؟
  • ۰
    • نِـرو
    • يكشنبه ۲۷ شهریور ۰۱

    باید یک کاری کنم...

    اگر حتا یک قدم هم که شده به جلو حرکت کن. این جمله‌ی کاملن انحرافی در مغزم سوت می‌کشد و سردرد تمام تنم را می‌بلعد. برای کسی که یک کوه بر پشتش لمیده، سر پا ایستادن هم کار شاقی ست چه رسد به جلو حرکت کردن. ولی من نمی‌خواهم جا بمانم. شاید شبیه حلزون باید خودم را در کوه جا کنم و بخزم. یا شاید باید کوه را به سمتی پرت کنم و تا می‌توانم از دیو‌هایی که نعره کشان دارند به دنبال ارث پدرشان به دنبال من می‌دوند فرار کنم.
  • ۰
    • نِـرو
    • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱

    فرزند

    زنده‌تر از همیشه به فکر مرگی بود که در دسترسش نبود و نمی‌خواست نور بیشتر از این چشمش را بزند. هر شب با خودش فکر می‌کرد من فرزند سیاهی‌ام... من فرزند یأس‌ام... چرا باید دوباره فردا با خورشید دست به گریبان شوم که کمتر بتابد؟
  • ۰
    • نِـرو
    • يكشنبه ۶ شهریور ۰۱

    کجاست؟

    تمام زندگی‌ام را گم کرده بودم، ماه‌ها به دنبالش گشتم و بعد نا امید شدم. حالا چه می‌شود کسی زندگی‌اش را نداشته باشد؟ حتا تمام خاطرات دوران دلقک بودنم که ازشان غم می‌چکید را هم زیر و رو کردم ولی جز اشک چیز بیشتری پیدا نکردم. شاید باید در تنور را باز کنم و در حالی که دارم تظاهر می‌کنم می‌خواهم خمیر را بچسبانم به دنبال زنذگی‌ام در بین شعله‌های نان‌ساز بگردم.

  • ۰
    • نِـرو
    • شنبه ۵ شهریور ۰۱
    اعتیاد به نوشتن، مجازاتی ست که از گناهان زندگی قبلی‌ام به دوش می‌کشم.
    موضوعات