ذهنم خالیست. یک صندلی چوبی ساده که بوی جنگل میدهد وسط ذهنم گذاشتم و نوری از نا کجا دوتا دورش را حصارر کشیده. سال هاست کسی روی این صندلی ننشسته است. به جای آدمها روی این صندلی گلدانی میگذارم. و بعد دور تا دور صندلی با نور ها میرقصم. سالهاست ذهنم میهمانی نداشته و برگهای چای گندیدهاند.
- نِـرو
- دوشنبه ۲۸ شهریور ۰۱