قفل

سبزِ جوانه با نور آفتاب می‌درخشید و هی می‌خواست قد بکشد ولی نمی‌شد. هر چه یازوهایش را بیشتر می‌کشید بیشتر صدای ترق و تروقش در می‌آمد.
-:اِ...انگار یه چیزی چفتشون کرده... گردنمو نمی‌تونم تکون بدم.
جوانه ناراحت از این‌که بدنش گرفته بود سرش را به زیر انداخت. برقی چشمانش را زد.
-:ایـ...این یه کلیده؟
بیشتر که به زیر پایش توجه کرد دید کلید های طلایی از توی زمین رشد کرده اند. کلید را برداشت و به گردنش وصل کرد. "تق". حالا دیگر می‌توانست گردنش را بچرخاند.
  • ۰
    • نِـرو
    • يكشنبه ۱ مرداد ۰۲

    قند

    سلام عزیزان!
    دیروز اولبن نخ سیگار را کشیدم، برای اولین بار تا نیمه شب تنهایی بیرون از خانه ماندم و برای اولین خانهٔ دوستم شب را گذراندم.
    امروز برای اولین بار وقتی انیمیشن باربی دیدم بهم خوش گذشت و برای نهصد هزارمین بار پدرم از داشتن من ناامید شد.
  • ۰
    • نِـرو
    • جمعه ۳۰ تیر ۰۲

    مطمئنی کله سحر موقع خوبی واسه پست گذاشتنه؟

    نوشتن نجاتم نداد. وقتی دبیرستانی بودم خودم را در یک گوله کاموای تو در تو گیر انداخته بود و هر چه دست و پا می‌زدیم بیشتر می‌پیچیدیم به هم. یکی از همان روز ها کلمات را برداشتم مثل چاقو آنقدر نوشتم تا از آن کاموای لعنتی نجات پیدا کنم. آن لحظه‌ای که نور را دیدم لبخندم از روی صورتم جمع نمی‌شد. باور کردم نوشتن نجاتم می‌دهد. ولی الآن فهمیدم آن نور، آخرین پرتوی مهتاب بود قبل از این که من و کاموا با هم در رودخانه بیفتیم. دیگر نمی‌دانم کجام و کجا می‌برندم ولی تمام کلماتم خیس شده اند. نوشتن نجاتم نمی‌دهد.
  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • چهارشنبه ۲۸ تیر ۰۲

    من فقط یک تبر می‌خواهم.

    -: بیا روی صورتش یه لبخند گـــــــــنده بکشیم.
    -: ولی این مجسمه که لباش آویزونه.
    -: منم نمی‌تونم لبا مو تکون بدم، ولی ببین دارم باهات حرف می‌زنم.
    مجسمه‌ساز نگاهی به صورت دوستی انداخت که دو هفته پیش با او آشنا شده بود.
    -:راست می‌گی بیا یه لبخنذ بزرگ قرمز بزرگ بکشیم.
  • ۰
    • نِـرو
    • چهارشنبه ۲۸ تیر ۰۲

    چیزبرگر

    من آدم فراموشکاری ام. نمی‌دانم اصلن آلزایمر در جوانی معنی دارد یا نه ولی حتا نمی‌توانم بگویم آلزایمر گرفتم. جزئیات از حافظه‌ام پاک نمی‌شوند فقط خودشان را چنان پنهان می‌کنند که دیگر نمی‌توانم پیدایشان کنم و در بدترین زمان بیرون می‌پرند «دالی موشه!» ماه‌ها ست از دوربینم استفاده نکرده‌ام، از مهر شاید؟ یا آبان؟ پاییز بود به هر حال. از آن زمان تا به حال هی به خودم می‌گویم باید باتری‌اش را در بیاورم ولی هی پشت گوش می‌انداختم. دیروز بلاخره کـ.ونم را جمع کردم و خواستم درد دوربین بیچاره‌ام را تسکین دهم که دیدم باتری‌اش را قبلن در آورده‌ام و فقط یادم رفته. کمی خوشحال شدم چون با باتری سفیدک گرفته رو به رو نشدم ولی نگران هم شدم. نکند مغزم عیب پیدا کرده (بیشتر از این)؟
    ماه‌ها بود فراموشش کرده بودم. داشتم با خودم تنهایی می‌جنگیدم و دوست داشتن غریبه‌ها دیگر برایم غیر ممکن می‌نمود. پس چرا امروز باید دوباره یادش بیفتم و هی به خودم فحش بدهم و از کار و زندگی بیفتم؟ واقعا این دوست داشتن مسخره که حتا بقیه یک ثانیه هم برایش وقت تلف نمی‌کند تا کی می‌خواهد زندگی‌ام را بسوزاند و مرا ازخودم بیشتر متنفر کند؟ فکر کنم این یکی از معدود جزئیاتی ست که ترجیح می‌دهم در ده صندوق تو در تو حافظه‌ام قایمش کند و بعدشم بیندازدش جلو سگ.
    البته من کار های احمقانه زیاد انجام داده‌ام چون احمقم ولی این دیگر یکی از نوبر هایش بود.
  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • نِـرو
    • دوشنبه ۲۶ تیر ۰۲

    کیک

    این که به تمام آدم‌های دور و برت بی‌مصرف بودنت را ثابت کنی، هنری‌ست که فقط یک نابغهٔ تنبلی(=یعنی خودم) از آن بر می‌آید.
    -از سخنان کوتاه یک تنبل گشنه
  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • يكشنبه ۱۸ تیر ۰۲

    آخرین لحظات ساحره

    سرانگشتانش را به شعله‌های آتش نزدیک کرد و انگار که دارد گلبرگ‌های مخملی گل رز را نوازش می‌کند بر سر فرزندان آتش دستی کشید. تا چند لحظهٔ دیگر قرار بود این باغچهٔ گرم اورا در آغوش بگیرد و برای همیشه به خاکستر تبدیل کند. افرادی که دوره‌اش کرده بودند گمان می‌بردند این بدترین عذابی‌ست که او در طول عمرش می‌کشد ولی خودش خوب می‌دانست بودن زندگی میان این آدم‌ها از خاکستر شدن به دست فرزندان آتش دردناک‌تر است.
    ماه قاچ خورده به نیمه آسمان رسیده بود. زنگ‌ها به صدا در آمدند. آخرین نگاهش را نثار ماه کرد، معشوقی که تا آخرین لحظه می‌پرستیدش:
    - «بر میگردم.»
  • ۱
    • نِـرو
    • شنبه ۱۷ تیر ۰۲

    کیک پرتقال

    در دوردست‌های خیالم برا خودم خانه‌ای ساختم که همیشه دلم می‌خواست در این کشور لعنتی داشته باشمش. دروازهٔ ورود به این خانه همیشه با ترانهٔ "خونه ما" از مرجان فرساد باز می‌شود. خانه‌ای نقلی که در آنجا می‌توانم بوی کیک پرتقال و چایی تازه دم را حس کنم. جرقه‌اس زمانی شعله ور شد که از خودم پرسیدم مگر چه چیزی به جز یک خانه برای خودم از این دنیا می‌خواستم؟ پاییز سال پیش بود. احساسی و افسرده تر از همیشه در به در دنبال راهی می‌گشتم که کمی از دنیای تاریک بیرون دور شوم. نمی‌خواستم اتفاقاتی که افتاده بود را باور کنم. و مثل همیشه به رویاهایم پناه بردم. در خانه ام یک باغ پرتقال دارم.
  • ۰
    • نِـرو
    • پنجشنبه ۱۵ تیر ۰۲

    آلبالو؟

    من خودم را نمی‌شناسم. راستش ناشناخته‌ترین چیزی که می‌توانم در اطرافم پیدا کنم خودم ام. و حالا انگار دیواری بین من و او کشیده باشند دیگر حتا نمی‌توانم بفهمم چه می‌خواهم. این‌:ه ساعت ۲۰ دقیقه به چاهار بامداد اینچنین افکاری دارم و تقریبا دو بار بخاطرش به گریه افتاده‌ام هم کمی عصبی‌ام می‌کند. وزنه‌ای که روی گردنم حس می‌کنم سنگینی‌اش فرای تصورم است ولی در عین حال این بی‌خبری از خود باعث شده حس کنم در سطلی پر از شربت غلیظ آلبالو شناورم.
    آخرین باری که تراپی رفتم ، آقاهه به این نتیجه رسیده بود که من یک جـ.ـنده توجهم و من بعد از این‌که گالن گالن اشک ریختم چون تمام پول‌های عزیزم را پای شنیدن فکت‌هایی که خودم از قبل می دانستم حرام کرده بودم، تصمیم گرفتم دیگر به تراپی نروم و آن سگ لعنتی را تنهایی رام کنم. ولی حالا من را ببین آقا هاپوعه گردنم را قرچ و قرچ دارد لای دندان‌هایش خرد می‌کند و هیچ چاره‌ای به جز تسلیم ندارم.
    دلیلی هم که می‌نویسم به احتمال زیاد از عطشم برای توجه می‌آید. خیلی سعی کردم نادیده‌اش بگیرم ولی دیگر باید باهاش کنار بیایم. دلیلی که وبلاگ را به کانال تلگرام خصوصی ترجیح می‌دهم این است که می‌خواهم حداقل خیال این‌که کسی در دنیای بیرون دارد به من توجه می‌کند را روشن نگه دارم.
  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • پنجشنبه ۱۵ تیر ۰۲

    آدم‌های عجیب

    تا حالا هزارات بار شده که یکی از اطرافیانم به من بگوید عجیب ولی نمی‌توانم خودم را یک آدم عجیب بدانم. عجیب‌ها جرئتی دارند که من به خواب هم نمی‌بینم در طول عمرم به چنان شجاعتی برسم. مثلن ممکن است بگویند بیا بریم ماه بازی و دو ساعت ببیند دارند با ماه گل کوچیک می‌زنند. البته این مثالی که زدم فقط از موجودات فضایی بر می‌آید و دیگر جزو "آدم" عجیب محسوب نمی‌شوند. البته منظورم را که می‌گیرید؟ (ای ارواحی که در وبلاگم پر می‌زنید!واقعا هیچ نمی‌دانم مخاطبم کیست ولی به تخمکم). هزاران سال است رویای این را در سرم می‌پرورانم که بلاخره یک شب به سرم می‌زنم و ماشین را بر می‌دارم می‌رونم اتوبان گردی و تا خود صبح بر نمی‌گردم و هیچوقت از حالت رویا خارج نشده ولی اگر آدم عجیبی بودم همان لحظه که این فکر به کله‌ام خطور می‌کرد، سوئیچ را بر می‌داشتم و خدا نگهدار شما. یا اگر واقعا از کسی خوشم می‌آمد می‌رفتم از فاصله دو سانتی در چشم‌هایش زل می‌زدم و درخواست ازدواج می‌کردم. من اصلن آدم عجیبی نیستم، فقط کم کم دارم در اینجا خُل می‌شوم. نمی‌دانم واقعا چه کسی این را دارد که با زندگی اینجا کنار بیاید و نزند به سرش ولی من دیگر نمی‌کشم. جدی جدی دارم از دست آن سگ لعنتی و این کشور تـ.ـخمی روانی می‌شوم.
  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • دوشنبه ۱۲ تیر ۰۲

    بستنی

    نوشتن از خیلی چیزها فایده‌ای ندارد. حالا نه این‌که "نوشتن من" در کل فایدهٔ خاصی داشته باشد ولی وقتی به بعضی چیزها فکر می‌کنم و یک دفعه می‌خواهم در موردشان بنویسم، دستی جلوی کیبوردم را می‌گیرد. یعنی نه. نوشتن از این چیزها فایده‌ای ندارد و فقط باعث می‌شود بیشتر در این چرخهٔ باطل پیچ بخوری. لااقل وایستا و بستنی بخور. کش می‌توانستم خودم را بیندازم دور. از مردن می‌ترسم ولی زنده هم نمی‌خواهم بمانم.
  • ۰
    • نِـرو
    • شنبه ۱۰ تیر ۰۲

    ماکارونی مامان

    یک دختر در اواسط دهه سوم زندگی‌اش، پیرهن آستین کوتاه گنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که بر تنش زار می‌زند را با یک شلوارک کوتاه که هتاد درصد پاهایش را نمی‌پوشانند، پوشیده. وسط ایوان با پای برهنه ایستاده و به ماه نصفه‌ای زل زده که برای قد و قواره‌ٔ نیم خورده‌اش زیادی نور دارد. گربهٰٔ سفید حیاطشان دارد خودش را به پایش می‌مالد تا باز هم کمی از تکه نان سنگک توی دست او نصیبش شود. همچین انسان ناپایداری که به گربه نان سنگک می‌دهد و نیمه شب وسط حیاط دست به نان می‌ایستد چه چیزی می‌تواند برای فکر کردن داشته باشد؟ حسرت‌های تمام زندگی تـ.ـخمی‌اش و آخرین بار چرا واکسن هاری زد. جواب سوال دوم را پنج دقیقه بعد یافت ولی برای مورد اول فقط تنها کاری که از دستش بر می‌آمذ این بود که حسرت بیشتری نسازد.
  • ۱
    • نِـرو
    • جمعه ۹ تیر ۰۲

    هندوانه

    تقریبا ده روز از تابستان گذشته و هنوز نمی‌فهمم تعطیلات تابستانی را باید چگونه گذراند که خوش بگذرد و راستش امسال سال دومی‌ست که دیگر تابستان آنچنان فرقی با فصل‌های دیگر ندارد برایم چون بعد از فارغ‌التحصیلی به یک کـ.صمشنگ بیکارالدولهٔ مفت‌خور تمام فصل تبدیل شده‌ام. ولی دلم می‌خواهد خوش بگذرانم. دلم می‌خواهد بروم دریا، شنا کنم. از شنا و دریا خوشم می‌اید و خیلی وقت ای هیچ کدامشان را ندیده‌ام. اگر می‌توانستم دوباره متولد شوم و حق انتخاب داشتم قطعا یک شهر ساحلی کم جمعیت در یک کشور اروپایی را انتخاب می‌کردم. البته کدام احمقی همچین چیزی نمی‌خواهد؟ از این سگ مسخره خسته شده‌ام. دلم یک زندگی واقعی می‌خواهد. منظورم این نیست که همه‌چیز در ایده‌آل‌ترین حالت خود باشند ولی کاش لااقل این گذران زمان شبیه زندگی بود. دلم می‌خواهد برای یک روز هم که شده وقتی از خواب بیدار می‌شوم خوسحال باشم که فرصت دارم یک روز دیگر زنده باشم.
  • ۰
    • نِـرو
    • پنجشنبه ۸ تیر ۰۲

    دلستر هلو

    اگر حروف نقطه نداشتند هیچوقت کسی نمی‌فهمید چه می‌نویسم و می‌توانستم یک نویسنده مرموز باقی بمانم. الآن هم می‌توانم نقطه‌ها را روی کاغذ بردارم و یک نویسنده مرموز بشوم ولی دوتا مشکل دارم: یک اینکه من اصلا نویسنده نیستم فقط حسرتش به دلم مانده و دو این‌که برای این کار زیادی تنبلم. اصلن نوشتن برای آن است که بقیه بخوانندش وگرنه با همان افکار مالیخولیایی تکرار شونده سراب‌مانند چه فرقی دارند. نویسنده‌ای که هیچ‌کس منظورش نمیفهمد یا نویسندهٔ گـ.ـهی‌ست یا خیلی تنهاست یا هردو.

  • ۰
    • نِـرو
    • سه شنبه ۶ تیر ۰۲

    پشمک شهربازی

    دلم می‌خواهد تمام مغزهای آدم های دنیا را بدزدم و بعد با همه‌شان داستان خلق کنم. دقیق‌تر بگویم: رویا ببافم. قبلا فکر نمی‌کردم رویاهایم در این حد خاکستری و بی‌جان شوند. آن سگ احمق به زنجیرشان کشیده و حتا توانایی زندگی کردن در رویا را هم از من گرفته. ولی یک صدای احمقانه‌ای هست که نمی‌خواهد درمانده بمانم. نمی‌توانم نشنیده‌اش بگیرم. از این نقطه‌های لعنتی هم متنفرم.
  • ۰
    • نِـرو
    • سه شنبه ۶ تیر ۰۲

    وقتی آن قدر عصبانی و هارم که کف به دهان آورده‌ام و در اوج خشم و جنون ،هستم می‌توانی ،عروسکی خروس قندی، چیزی به من بدهی و آرامم کنی؛ با این کار حتی در عمق جانم نرمی و لطافت شیرینی می‌دود اما بعدش به شما چنگ و دندان نشان می‌دهم و خودم ماه‌ها از شرم و ننگ رنج می‌برم و بی‌خوابی می‌کشم چه کنم؟ طبیعتم این است دیگر.

    - یادداشت‌های زیرزمینی



    !!!this bro is LITERALLY ME×

  • ۰
    • نِـرو
    • سه شنبه ۶ تیر ۰۲

    آب پرتقال

    کاش لااقل می‌توانستم مثل یادداشت‌های زیرزمینی چسناله کنم و یک اثر ادبی باهاشان بسازم که تا سال‌ها فک همه را بیندازد. چندباری تلاش کردم بخوانمش ولی از بس چسنالهٔ عجیبی بود مغز و دلم فیوز پراندند، ادامه ندادم. سوال اینجاست اگه یادداشت‌های زیرزمینی را دوباره بخوانم یعنی می‌توانم چسناله‌های چس کلاس بنویسم؟
  • ۰
    • نِـرو
    • سه شنبه ۶ تیر ۰۲

    آب

    اگر شمشیری داشتم که می‌توانست روح آدم‌ها را بِبُرد، آن را در مرکز روحم فرو می‌کردم، تمام شیر‌ه‌اش را می‌کشیدم و می‌انداختم جلوی سگ. بعدش هم می‌رفتم یک روح سرگردان رندوم را پیدا می‌کردم زنگ زدگی‌هایش را می‌چیدم و جایگزینش می‌کردم.
  • ۰
    • نِـرو
    • سه شنبه ۶ تیر ۰۲

    قارچ سوخاری

    ×اسپویل؟×
    چوپر وقتی فهمید که علامت اسکلت در کتاب‌های گیاه‌شناسی یعنی مرگ‌بار نه یک چیز خوب مثل دزدان دریایی تمام پشم و برگ‌هایش ریخته بود، دیگر خیلی دری شده بود چون پدرش دیگر مرده بود.(حالا نه آن پدر واقعی‌اش). احساس خریتی که در آن لحظه حس کرد را کاملن درک می‌کنم. زندگی‌ام برای من کلن همان لحظه است. همیشه یک چیزی را کجکی می فهمم و بعدش می‌روم یک گـ.ـهی می‌خورم که دیگر نمی‌شود جمعش کرد. آخرش هم اینقدر عزا می‌گیرم که چشمانم از حدقه می‌زنند بیرون. اسمش را باید بگذارم معصومیت؟ خریت؟ نمی‌دانم. اسم ندارد لابد از بس احمقانه‌ست.

     حالا اینجا هم یک اسکلت زدم سر درش که از همان اول آدم‌ها بفهمند یک وبلاگ احمقانهٔ حوصله‌سربر است.

  • ۱
    • نِـرو
    • دوشنبه ۵ تیر ۰۲

    سوسیس بندری

    دارم به این فکر می‌کنم شاید اصلا این جو نویسنده شدن که مرا گرفت باعث شد تا این حد رقت‌انگیز و به درد نخور شوم. (به احتمال زیاد فقط یکی دیگر از بهانه‌هایم است). حتا همان روزها هم که می‌خواستم آدم بزرگی بشوم انسان بی‌خـ.ـایه و احمقی بودم که فقط می‌توانست رویا ببافد. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت چیزی را از ته دلم خواسته باشم ولی نوشتن تنها موردی بود که به آن نزدیک بودم. در حال حاضر به بالاترین درجه نفرت از خودم رسیدم.
  • ۰
    • نِـرو
    • دوشنبه ۵ تیر ۰۲

    کاهو

    من نیازی ندارم که بنویسم. دیگر نیازی ندارم. قبلا اگر نمی‌نوشتم نمی‌توانستم نفس بکشم. البته دارم دروغ می‌بافم. می‌توانستم ولی آنقدر خودم را می‌جویدم که تمام می‌شدم. برای همین می‌نوشتم که بمانم. ولی شاید باید کمی بیشتر چسناله کنم. خیلی وقت است که برای همیشه تمام شده‌ام. وجود ندارم. هیچ رایحه‌ای ندارم و روحم مزه گه می‌دهد. برای همین نمی‌توانم خودم را بجوم. اینجا را ساخته بودم که نشان بدهم چه روح باحالی دارم خیلی سرم ولی دیگر خیلی برای این چیزها گه‌مال شده‌ام. ولی دلیل نمی‌شود حالا که تا اینجا آمده‌م روحم را بذارم روی کولم و در بروم. یک روزی می‌خواستم نویسنده بشوم و چشم‌هایم برقی برقی شوند. دیگر نمی‌خواهم ولی نمی‌توانم خودم را رها کنم. پس هیر وی گو اگین.
  • ۰
    • نِـرو
    • دوشنبه ۵ تیر ۰۲

    در این بن‌بست

    دهانت را می‌بویند
    مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
    دلت را می‌بویند
                   روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

     

    و عشق را
    کنارِ تیرکِ راهبند
    تازیانه می‌زنند.

     

                   عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

     

    در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما
    آتش را
            به سوخت‌بارِ سرود و شعر
                                             فروزان می‌دارند.
    به اندیشیدن خطر مکن.
                   روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
    آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
    به کُشتنِ چراغ آمده است.

     

                   نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

     

    آنک قصابانند
    بر گذرگاه‌ها مستقر
    با کُنده و ساتوری خون‌آلود
                   روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
    و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
    و ترانه را بر دهان.

     

                   شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

     

    کبابِ قناری
    بر آتشِ سوسن و یاس
                   روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
    ابلیسِ پیروزْمست
    سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

     

                   خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

     

    ۳۱ تیرِ ۱۳۵۸

    احمد شاملو

  • ۰
    • نِـرو
    • پنجشنبه ۳۱ شهریور ۰۱

    بیست و چهار ساعت

    دور رویاهایم نخی پیچیدم و در دریا انداختم شان. نمی‌خواستم کسی پیدایشان کند. رویاهای کودکانه‌ای که تنها در سرزمین پریان می‌توانستی برای خود بخوانی‌شان اما اینجا جهنم است و من با اشک‌هایم دریایی ساختم تا بتوانم رویاهایم را در آن غرق کنم. البته کار شاقی نبود. باید تمام شبانه روز گریه می‌کردم.
  • ۰
    • نِـرو
    • پنجشنبه ۳۱ شهریور ۰۱

    تصادف

    در نهایت پریدن از ارتفاع را آموختیم. ترسناک بود اما دردناک نبود می‌دانستیم به یک جایی که برسیم بال‌هایمان پشتمان را خالی نخواهند کرد اما غافل از پنجره‌هایی بودیم که شیشه‌های شفاف داشتند.
  • ۰
    • نِـرو
    • سه شنبه ۲۹ شهریور ۰۱

    نامه‌ای پنهانی به معشوقه

    ذهنم خالی‌ست. یک صندلی چوبی ساده که بوی جنگل می‌دهد وسط ذهنم گذاشتم و نوری از نا کجا دوتا دورش را حصارر کشیده. سال هاست کسی روی این صندلی ننشسته است. به جای آدم‌ها روی این صندلی گلدانی می‌گذارم. و بعد دور تا دور صندلی با نور ها می‌رقصم. سال‌هاست ذهنم میهمانی نداشته و برگ‌های چای گندیده‌اند.
  • ۰
    • نِـرو
    • دوشنبه ۲۸ شهریور ۰۱

    موسیقی بدون ساز

    از یک سری چیزها نوشتن نمی‌گذارد دست‌هایم آزاد برای خودشان بچرخند. حالا این موضوع مهمی نیست چون به هرحال بر دست‌هایم دستبند زده‌اند چود کلمه‌هایی را دزدیدم که مال دیگران بود. اگر می‌توانستم قورتشان دهم و در آخر تفشان نمی‌کردم بیرون شاید حالا جمله‌های فاخر‌تر و من باکلاس‌تری داشتم ولی متاسفم... آن کلمه ها را از ما بهتران ساخته بودند، آنقدر تلخ بودند که نمی‌شد بلعیدشان. بعد هم که زندانی‌ام کردند تمام کلمه‌هایی که مال خودم بود را هم مصادره کردند. تو به من بگو نوشتن بدون کلمه چه فایده‌ای دارد؟
  • ۰
    • نِـرو
    • يكشنبه ۲۷ شهریور ۰۱
    اعتیاد به نوشتن، مجازاتی ست که از گناهان زندگی قبلی‌ام به دوش می‌کشم.
    موضوعات