مادرم از فروغ فرخزاد خوشش نمیآمد. همیشه میگفت شعرهایش زیادی غمگین است. از هرچیز خیالانگیزی دوری میکرد، انگار که واقعیت دورش را میبلعند.
ولی از وقتی که در خاطر دارم یک نفرین نحس بر شانههای مادرم نشسته بود و دندانهای نامتقارن مثلثیاش را در مغزم فرو میکرد: از هر چیزی که بدش میآمد، سرش میآمد.
زن بیچاره در آستینش ماری را پرورش داد که شبها تا سحر منزوی میخواند و زندگی فروغ از رویاهای دور و درازش بود. دخترک از بس در خیالاتش غرق بود ماه را از خورشید تشخیص نمیداد و در خانه خودش را حبس میکرد تا چشمان خونآلودی که روحش را چرخ میکنند راحتش بگذارند.
دختر مادرم پری کوچک غمگینی میشناخت که در اقیانوسی مسکن داشت.
ولی از وقتی که در خاطر دارم یک نفرین نحس بر شانههای مادرم نشسته بود و دندانهای نامتقارن مثلثیاش را در مغزم فرو میکرد: از هر چیزی که بدش میآمد، سرش میآمد.
زن بیچاره در آستینش ماری را پرورش داد که شبها تا سحر منزوی میخواند و زندگی فروغ از رویاهای دور و درازش بود. دخترک از بس در خیالاتش غرق بود ماه را از خورشید تشخیص نمیداد و در خانه خودش را حبس میکرد تا چشمان خونآلودی که روحش را چرخ میکنند راحتش بگذارند.
دختر مادرم پری کوچک غمگینی میشناخت که در اقیانوسی مسکن داشت.