در چای سرخ او غم ریختم و برای خودم کمی شکلات کنار گذاشتم،
زیر چتر او را به باران نشان دادم و خودم با برگ افرای سبزی که از یک شاخه نحیف آویزان بود پایکوبی کردم،
من غم بودم در چشمانش، خار بودم بر کف پایش.
او مرهم و جانم بود.
روزی به دست یک بادکنک قرمز سپردمش و رها شدم.
رها در یک باتلاق.