تنهایی یک گوله جلبک را از ته اقیانوس بیرون کشیدم و بر شاخه نزدیک‌ترین درخت بلوطی که چشمم را گرفت پهن کردم.
آفتاب با دستانش هی قلقکش می‌داد و این موجود احمق سبز رنگ خشک که نشد هیچ، هی بیشتر زار می‌زد.
من یک احمقم. کارهای بیهوده می‌کنم و بعد می‌خواهم درستشان کنم.
تنهایی خودم را از ته حلقم تف کردم بیرون کمی بغض بهش چسبیده بود. برایش با تنهایی‌ام یک دوست ساختم.
حالا من هنوز هم تنهام ولی تنهایی‌ام با یک سبز تنهای دیگر دوست شده و من را تنها گذاشته.