آرامش.
روی تخت دراز کشیده‌ام و نور اتاقم را لرزانده. پرنده‌ام دارد خودش را تمیز می‌کند و همه‌جا ساکت است. پتوی نرمم را در بغلم گرفتم و گرمایی که به سرما می‌زند پوست پاهایم که نصفه و نیمه از پتو بیرون زده اند را نوازش می‌کند. تنها صدایی که در اتاق می‌پیچد صدای نفس‌های آرامم و پرهای پرنده‌ست.

هیاهو.
در ذهنم دارم خودم را برای بار چندم مواخذه می‌کنم. سرم درد می‌کند. فکرهایم جیغ می‌کشند.