࿐ ࿔*:・゚
در این چندسالی که از هجده ساله شدنم میگذرد، تا به حال حدود هزار و هفتصد و سی و سه بار از خودم آینده و خود گذشتهام عذرخواهی کردهام. که چرا به خودم فرصت ندادم عاشق شوم، که چرا ترسم را مچاله نکردم و آن حرفی که باید میزدم را نزدم، که چرا به جای چیدن پرهایم فرار را بر قرار ترجیح ندادم، که چرا کتاب ننوشتم...
چند باری هم این التماسهای عاجزانهام را مکتوب کردهام. بیشتر خندهدار است ولی نمیدانم چرا نمیتوانم بخوانمشان. سوادم باگ دارد.
به هر حال. امروز فهمیدم یکی از کسانی که همبازی کودکیام بود، باردار است.انگار یک میل خفته از کوچههای پشتی روحم راهش را به میدان اصلی باز کرده و من، مانند مرغکی مجنون خودم را به در دیوار میکوبم. نه اینکه دلم بخواهد مادر شوم، نه. ولی ماندهام باید برای خود پنجاه سالهام که درگیر یائسگیست نامه غلط کردم بنویسم یا نه. به احتمال زیاد نمینویسم ولی این پست را اینجا میگذارم.
دیگر از انتظار برای آمدن یک روز خوب خسته شدهام. امیدی ندارم. پس لطفن تو هم انتظارت را تمامش کن. پیر شدهایم. روح من و جسم تو. هر دو پیر شدهایم.
:<
-: "من نمیخوام مثل اون آدمای ادایی بگم همه میمیرن، ولی آخه ببین عزیز من! من و تو هم میمیریم. من نمیتونم تحمل کنم. تو خورشید منی. یه خورشید چطوری میتونه خاکستر بشه؟ به خودت تو آینه نگاه کردی؟ یه نگاه بنداز. چطور اون لبا که من هر روز میبوسمشو- نه نه نه تو صورتت یه گلخونهس و من فقط یه مرغ مگسخوار بیچارهم که به سمت اون گلبرگای سرخ کشیده میشم. من واقعا بیتقصیرم. تو... تو بیش از ظرفیت من خوشگلی. ینی اگه من یه کاسه پلاستیکی باشم که وسط حیاط ولش کردن تو همون نوری هستی که ذوبم میکنه، خمیرم میکنه، خرد و خاکشیرم میکنه. من آخه چه جوری تحمل کنم که نبوسمت؟ اون دستات که باهاشون قلم دستت میگیری، صفحه گوشیتو لمس میکنی، گلای داوودی رو لای موهات جا میدی؛ اون دستای گرم که صورتم رو قاب میگیرن. چطور باور کنم یه روز خاک میشن؟
تو حتا اگه به یه دونه تبدیل بشی و تو خاک بکارنت، تابستون که شد یه گل آفتاب گردون میشی و من قطره شبنم روی گونهت.
تو آفتاب منی، هیچوقت نمیمیری."