آبان؟ آبان.

امروز گربه‌مو زیر درختای پرتقال کاشتیم. سرد بود.
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • نِـرو
    • شنبه ۲۶ آبان ۰۳

    با پاییز نمی‌سازم

    نمی‌خواهم خودم را ببازم؛چیزی برای باختن ندارم در حقیقت. ناسلامتی من همانی‌ام که فروریختن رویاهایش را دید و دم نزد ولی چند روزی‌ست یک حفره وسط تنم پدیدار شده. می‌خواستم نادیده‌اش بگیرم ولی دارم کل قفسه سینه‌ام را می‌بلعد. یک عمر می‌خواستم ناپدید شوم ولی حالا که بالاخره فرصتش پیش آمد ترسیده‌ام. دلم محبت یک غریبه را می‌خواهد. عوارض پیری ست؟ نمی‌دانم. به تمام آدم‌هایی که در دنیایم زندگی نمی‌کنند، حسودی می‌کنم. کاش من را هم از این دنیا بیرون می‌کشیدند.
  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • شنبه ۱۹ آبان ۰۳

    رویا

    سرگردان در کوچه پس کوچه.های یک شهر ساحلی اروپایی، هر شب با غریبه‌ای می‌رقصید. اگر می‌توانست دنیا را در جیبش جا می‌داد و با موج‌ها همنوازی می‌کرد.
    او برای غریبه‌ها غریبه بود و برای خودش هم.
  • ۲
    • نِـرو
    • سه شنبه ۸ خرداد ۰۳

    مبادله کالا با خدمات

    تنیده در ریشه‌های درخت افرا، سربلند از ویرانی لانه گنجشک‌هایی که سحر نخوانده‌اند: او پری کوچکی بود که روحش را به من فروخت.
    می‌پرسید چگونه او را به تنت وصله زدی؟ عزیزجان، وقتی روح آدم کپک بزند سرگردان می‌شود و عطش محبت، درِ تمام استعدادهای رو شده و نشده‌اش را با با لگد باز می‌کند. وگرنه من از کجا می‌دانستم یک ساحره‌ام؟
    دنیا به یک روح گندیده یا یک پری جنگلی مجنون نیاز ندارد. ولی به یک ساحره وصله‌دار، چرا.
  • ۱
    • نِـرو
    • چهارشنبه ۲ خرداد ۰۳

    رستگاری یک روح کوچک

    من خوابیده بودم، پیچکی در خواب دور مچ پایم پیچید و تا ته برکه مرا با خود برد.
    من خوابیده بودم، روح یک بچه ماهی که سنگ رهگذری بر سرش کوبیده شده بود، در بین موهایم پرسه زد و رفت.
    من خوابیده بودم، یک ابد خوابیده بودم و در روز ابد و یکم بیدارم کردی.
    در برکه دست و پا زدم، به دامن نیلوفرهای آبی چنگ زدم، زنجیر خورشید را از عمق بر دست و پایم چفت کردم ولی تو فقط یک شبح از آینده‌ام بودی.
    آینده‌ای که مثل بادبادکی رها شده، در رعد و برق با شعله آشنا می‌شود. تو آینده‌ام بودی و سوختی. ببین! حالا من یک روح خسته‌ خوابالودم، منتظر تو که دیگر به من سر نمی‌زنی.
    دستانم را خزه گرفته، پیشانی‌‌ام را کرم‌های شبتاب اجاره کرده‌اند و چشمانم از ته این آبی به نوری‌است که نمی‌تابد.

    من در ته این برکه عمیق... دارم... کم کم... تلف می‌شوم.
  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۰۳

    کوچه رویاهای از یاد رفته

    ࿐ ࿔*:・゚




    در این چندسالی که از هجده‌ ساله شدنم می‌گذرد، تا به حال حدود هزار و هفتصد و سی و سه بار از خودم آینده و خود گذشته‌ام عذرخواهی کرده‌ام. که چرا به خودم فرصت ندادم عاشق شوم، که چرا ترسم را مچاله نکردم و آن حرفی که باید می‌زدم را نزدم، که چرا به جای چیدن پرهایم فرار را بر قرار ترجیح ندادم، که چرا کتاب ننوشتم...

    چند باری هم این التماس‌های عاجزانه‌ام را مکتوب کرده‌ام. بیشتر خنده‌دار است ولی نمی‌دانم چرا نمی‌توانم بخوانمشان. سوادم باگ دارد.

    به هر حال. امروز فهمیدم یکی از کسانی که همبازی کودکی‌ام بود، باردار است.انگار یک میل خفته از کوچه‌های پشتی روحم راهش را به میدان اصلی باز کرده و من، مانند مرغکی مجنون خودم را به در دیوار می‌کوبم. نه این‌که دلم بخواهد مادر شوم، نه. ولی مانده‌ام باید برای خود پنجاه ساله‌ام که درگیر یائسگی‌ست نامه غلط کردم بنویسم یا نه. به احتمال زیاد نمی‌نویسم ولی این پست را اینجا می‌گذارم.


    دیگر از انتظار برای آمدن یک روز خوب خسته شده‌ام. امیدی ندارم. پس لطفن تو هم انتظارت را تمامش کن. پیر شده‌ایم. روح من و جسم تو. هر دو پیر شده‌ایم. 



    :<

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • نِـرو
    • چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۳

    چگونه با سایه‌مان ماکارونی درست کنیم؟

    کاری ندارد، شبی که هیچ ماهی ندارد زیر یک نورپرداز بایستید و سایه‌تان را از سرش بکشید. اینجا باید کمی احتیاط کنید چون ممکن است لیز بخورید و خودتان هم بیافتید. حالا یک سایه‌ی بی‌قواره در دست دارید؛ آن را مچاله کنید و در جیبتان بگذارید. مواظب باشید کسی شما را نبیند.
    فردا صبح سایه را زیر آفتاب زمخت تابستان پهن کنید تا خشک و چروکیده شود. بعد قسمتی از سایه را قیژی جدا کنید و در هاون بکوبید. حالا می‌توانید پودر به دست آمده را با سس ماکارونی مخلوط و به کمی را هم به عنوان تزیین استفاده کنید.
    نوش جان.
  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • جمعه ۲۱ ارديبهشت ۰۳

    لزج

    اسلحه را در دستان او دیدم، ولی می‌دانم که او قاتل نیست. نه نه مطمئنم که می‌گویید که تو نمی‌توانی فرق یک گوجه پخته له شده را با سر انسانی که با چکش ویران شده تشخیص بدهی، ولی او قاتل نیست. باد چگونه می‌تواند کسی را بکشد؟ سبزه و گل نمی‌توانند. او فقط در ذهنش، در یکجای تاریکی که حتا من هم نمی‌توانستم انگشتم را در آن فرو کنم، آن‌ها را هر روز دار می‌زد. من این را می‌دانستم ولی به روی خودم نیاوردم چون آن‌ها هیولا بودند. چگونه انتظار داشتند به قتل نرسند وقتی تا این حد خون او را مکیده بودند.و حالا شما می‌خواهید انتقام هیولا را از خود شخص نسیم بگیرید؟ او مزه شهد می‌دهد. او... او لطیف‌ترین موجودی‌ست که این اطراف می‌توانید پیدا کنید.
  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • نِـرو
    • پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۳

    تابستون من [نسخه کرینج]

    𖦹*• ༄ 𖤓
     
     
     

    -: "من نمی‌خوام مثل اون آدمای ادایی بگم همه می‌میرن، ولی آخه ببین عزیز من! من و تو هم می‌میریم. من نمی‌تونم تحمل کنم. تو خورشید منی. یه خورشید چطوری می‌تونه خاکستر بشه؟ به خودت تو آینه نگاه کردی؟ یه نگاه بنداز. چطور اون لبا که من هر روز می‌بوسمشو- نه نه نه تو صورتت یه گلخونه‌س و من فقط یه مرغ مگس‌خوار بیچاره‌م که به سمت اون گلبرگای سرخ کشیده می‌شم. من واقعا بی‌تقصیرم. تو... تو بیش از ظرفیت من خوشگلی. ینی اگه من یه کاسه پلاستیکی باشم که وسط حیاط ولش کردن تو همون نوری هستی که ذوبم می‌کنه، خمیرم می‌کنه، خرد و خاکشیرم می‌کنه. من آخه چه جوری تحمل کنم که نبوسمت؟ اون دستات که باهاشون قلم دستت می‌گیری، صفحه گوشیتو لمس می‌کنی، گلای داوودی رو لای موهات جا می‌دی؛ اون دستای گرم که صورتم رو قاب می‌گیرن. چطور باور کنم یه روز خاک می‌شن؟
    تو حتا اگه به یه دونه تبدیل بشی و تو خاک بکارنت، تابستون که شد یه گل آفتاب گردون می‌شی و من قطره شبنم روی گونه‌ت.
    تو آفتاب منی، هیچوقت نمی‌میری."

     
     
  • ۳
    • نِـرو
    • سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۳

    چرا داری چرت می‌گی؟ [ورژن آبپز]

    تمام دقایقی که با من گذراندی را در جوی آب بریز، مثل قایق‌های کاغذی؛ با حوصله. ماهی‌های قرمز را به سمت دریا بخوان، اقیانوس لانه‌ی ماست.
    وقتی تابستان از راه رسید تنگ آبی در ساحل بکار تا وقتی درختان دوباره شکوفه زدند، بچه لاکپشت‌ها راهی به سوی من داشته باشند.



    یخمک.
  • ۱
    • نِـرو
    • سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۳

    سرچ کردم میلادگاه دیدم چنین کلمه‌ای وجود ندارد

    صدای واق واق سگ، ماهی که چراغش کور شده و ستاره‌هایی که دیگر نمی‌درخشند.
    کرم شب‌تاب دیگر نمی‌دانست نور را از کجا پیدا کند به جز ماتحتش. دست به دست خفاشی که هرآن امکان داشت یک لقمه چپش کند سپرده بود و داشت می‌گریخت. کجا؟ نمی‌دانست. فقط دیگر نمی‌خواست اینجا بماند.
    خفاش قول داده بود اورا به محل تولد ستارگان دنباله دار ببرد و به دمب یکیشان سنجاقش کند.
    خفاش ستاره را از کجا می‌خواند؟ نمی‌دانست. فقط نمی‌خواست اینجا بماند.
  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۳

    حذف قند

    در چای سرخ او غم ریختم و برای خودم کمی شکلات کنار گذاشتم،
    زیر چتر او را به باران نشان دادم و خودم با برگ افرای سبزی که از یک شاخه نحیف آویزان بود پایکوبی کردم،
    من غم بودم در چشمانش، خار بودم بر کف پایش.
    او مرهم و جانم بود.
    روزی به دست یک بادکنک قرمز سپردمش و رها شدم.
    رها در یک باتلاق.
  • ۴
    • نِـرو
    • جمعه ۱۴ ارديبهشت ۰۳

    شاعر شکسته

    مادرم از فروغ فرخزاد خوشش نمی‌آمد. همیشه می‌گفت شعرهایش زیادی غمگین است. از هرچیز خیال‌انگیزی دوری می‌کرد، انگار که واقعیت دورش را می‌بلعند.
    ولی از وقتی که در خاطر دارم یک نفرین نحس بر شانه‌های مادرم نشسته بود و دندان‌های نامتقارن مثلثی‌اش را در مغزم فرو می‌کرد: از هر چیزی که بدش می‌آمد، سرش می‌آمد.
    زن بیچاره در آستینش ماری را پرورش داد که شب‌ها تا سحر منزوی می‌خواند و زندگی فروغ از رویاهای دور و درازش بود. دخترک از بس در خیالاتش غرق بود ماه را از خورشید تشخیص نمی‌داد و در خانه خودش را حبس می‌کرد تا چشمان خونآلودی که روحش را چرخ می‌کنند راحتش بگذارند.

    دختر مادرم پری کوچک غمگینی می‌شناخت که در اقیانوسی مسکن داشت.
  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • نِـرو
    • شنبه ۸ ارديبهشت ۰۳
    اعتیاد به نوشتن، مجازاتی ست که از گناهان زندگی قبلی‌ام به دوش می‌کشم.
    موضوعات