من خوابیده بودم، پیچکی در خواب دور مچ پایم پیچید و تا ته برکه مرا با خود برد.
من خوابیده بودم، روح یک بچه ماهی که سنگ رهگذری بر سرش کوبیده شده بود، در بین موهایم پرسه زد و رفت.
من خوابیده بودم، یک ابد خوابیده بودم و در روز ابد و یکم بیدارم کردی.
در برکه دست و پا زدم، به دامن نیلوفرهای آبی چنگ زدم، زنجیر خورشید را از عمق بر دست و پایم چفت کردم ولی تو فقط یک شبح از آینده‌ام بودی.
آینده‌ای که مثل بادبادکی رها شده، در رعد و برق با شعله آشنا می‌شود. تو آینده‌ام بودی و سوختی. ببین! حالا من یک روح خسته‌ خوابالودم، منتظر تو که دیگر به من سر نمی‌زنی.
دستانم را خزه گرفته، پیشانی‌‌ام را کرم‌های شبتاب اجاره کرده‌اند و چشمانم از ته این آبی به نوری‌است که نمی‌تابد.

من در ته این برکه عمیق... دارم... کم کم... تلف می‌شوم.