࿐ ࿔*:・゚
در این چندسالی که از هجده ساله شدنم میگذرد، تا به حال حدود هزار و هفتصد و سی و سه بار از خودم آینده و خود گذشتهام عذرخواهی کردهام. که چرا به خودم فرصت ندادم عاشق شوم، که چرا ترسم را مچاله نکردم و آن حرفی که باید میزدم را نزدم، که چرا به جای چیدن پرهایم فرار را بر قرار ترجیح ندادم، که چرا کتاب ننوشتم...
چند باری هم این التماسهای عاجزانهام را مکتوب کردهام. بیشتر خندهدار است ولی نمیدانم چرا نمیتوانم بخوانمشان. سوادم باگ دارد.
به هر حال. امروز فهمیدم یکی از کسانی که همبازی کودکیام بود، باردار است.انگار یک میل خفته از کوچههای پشتی روحم راهش را به میدان اصلی باز کرده و من، مانند مرغکی مجنون خودم را به در دیوار میکوبم. نه اینکه دلم بخواهد مادر شوم، نه. ولی ماندهام باید برای خود پنجاه سالهام که درگیر یائسگیست نامه غلط کردم بنویسم یا نه. به احتمال زیاد نمینویسم ولی این پست را اینجا میگذارم.
دیگر از انتظار برای آمدن یک روز خوب خسته شدهام. امیدی ندارم. پس لطفن تو هم انتظارت را تمامش کن. پیر شدهایم. روح من و جسم تو. هر دو پیر شدهایم.
:<