نمی‌دانم. خیلی وقت بود اینقدر برای یک غریبه احساساتی نمی‌شدم. تمام عواطفم سرریز شده‌اند و دارند تمام اتاقم را پر می‌کنند و من ماهی‌ام، آبشش دارم. انگار که زنی از سال‌های دورم، غصه‌هایم را کلمه می‌کنم و برای کسی که از من دور شده می‌فرستم. پاسخش بیشتر نگرانم می‌کند ولی پر از قلب‌های گنده قرمزند. نمی‌دانم با این قلب‌ها چه کنم. روز‌هاست بغضم میان این قلب‌ها پنهان شده. نمی‌خواهم صورت زشتم را موقع زار زدن به خاطر بیاورم ولی می‌دانم این بغض هم روزی می‌ترکد. نمی‌دانم دارم چه می‌کنم. نمی‌دانم با چه کسی حرف بزنم. انگار تنهایی‌ام با حضور این قلب‌ها هزار برابر شده. می‌ترسم. خیلی خیلی می‌ترسم. کاش کسی را داشتم.