گمان نمیکردم در خوابهایم پیدایشان شود. حس دلشورهای که در واقعیت از حضور شومشان در تنم میپیچد حالا طوری در ناخودآگاهم حک شده که که در خوابهای خزیدهاند.
آن ها همه جا هستند. در خانهات. زیر تختت. در گوش هایت. در قفسه لباس باشگاهت. در پیتزافروشیای که هنوز پیتزاهایش ارزان است و یا آن یکی که گران کرده. در صف نانوایی. زیر پل. در قفس پرندهات.
یکهو میبینی داری میدوی که بروی سوار مترو شوی ، طوری دور پاهایت میپیچد که سقوط میکنی و سرت از خط زرد میگذرد، مترو هم که نمیتواند تمام سرهای رو ریل را بپاید...
به وجودشان عادت کردهام. سایههای سیاه. میخواستم اول اسمشان را بیاورم. سایههای سیاه که زندگیات را میجوند و بعد یک تاپالهٔ نیم خورده لطف میکنند برایت تف میکنند بیرون.
سایههایی که به تمام شهر سیاهی میزنند و تو نمیتوانی پاکشان کنی و یک روز نوبت به خودت میرسد که سیاهپوشت کنند.
آن ها همه جا هستند. در خانهات. زیر تختت. در گوش هایت. در قفسه لباس باشگاهت. در پیتزافروشیای که هنوز پیتزاهایش ارزان است و یا آن یکی که گران کرده. در صف نانوایی. زیر پل. در قفس پرندهات.
یکهو میبینی داری میدوی که بروی سوار مترو شوی ، طوری دور پاهایت میپیچد که سقوط میکنی و سرت از خط زرد میگذرد، مترو هم که نمیتواند تمام سرهای رو ریل را بپاید...
به وجودشان عادت کردهام. سایههای سیاه. میخواستم اول اسمشان را بیاورم. سایههای سیاه که زندگیات را میجوند و بعد یک تاپالهٔ نیم خورده لطف میکنند برایت تف میکنند بیرون.
سایههایی که به تمام شهر سیاهی میزنند و تو نمیتوانی پاکشان کنی و یک روز نوبت به خودت میرسد که سیاهپوشت کنند.