نور از میان پنجههایم چشمهایم را میدرید و من ناتوان از انتخاب، مجبور بودم این لختهٔ آب را در کف دستانم نگه دارم و هی قل میخورد و نمیتوانستم نگهش دارم. با خودم میگویم کار بیهودهایست، اصلن دلیلی ندارد یک قطره آب از خودم هم مهمتر باشد ولی نمیتوانم رهایش کنم. انگار که به جانم بستهاست. هر روز از صبح تا غروب محو تماشایش میشوم و انگار در اعماقش خودم را در حال غرق شدن مییابم. میخواهم دستی برسانم ولی نمیدانم... یک نفر چطور میتواند خودش را نجات دهد؟
- نِـرو
- شنبه ۱۴ مرداد ۰۲