فکر می‌کنید اگر یک جوانه یک کلید را یهویی در قفل گردنش فرو کند، کار شاقی نکرده است؟
وقتی جوانه کلید را در پشت گردنش فرو کرد پوستش خرچی صدا داد و از بین زخم تازه خون‌های غلیظ شفاف به بیرون پاشیدند. فکر می‌کنید وقتی جوانه دید قطره‌های رنگینه از پشت گردنش جاری شده‌اند چه فکر کرد؟
-:«من باید گردنمو آزاد کنم.» دقیقاً همین را گفت ولی درد تمام سلولة‌ای کوچک سبزش را به لرزه انداخته بود. وقتی داشت دنبال جای کلید در اعماق پوستش می‌گشت، کلید را در هر جای رندومی فرو می‌:رد و زخم‌های تازه به جریان خون دست می‌دادند. و وقتی بالاخره کلید را در قفل چرخاند، در هر ثانیه از حرکت کلید زخم دیگری باز می‌شد.
واقعا برای یک جوانه کوچک کار شاقی بود.