من آدم فراموشکاری ام. نمیدانم اصلن آلزایمر در جوانی معنی دارد یا نه ولی حتا نمیتوانم بگویم آلزایمر گرفتم. جزئیات از حافظهام پاک نمیشوند فقط خودشان را چنان پنهان میکنند که دیگر نمیتوانم پیدایشان کنم و در بدترین زمان بیرون میپرند «دالی موشه!» ماهها ست از دوربینم استفاده نکردهام، از مهر شاید؟ یا آبان؟ پاییز بود به هر حال. از آن زمان تا به حال هی به خودم میگویم باید باتریاش را در بیاورم ولی هی پشت گوش میانداختم. دیروز بلاخره کـ.ونم را جمع کردم و خواستم درد دوربین بیچارهام را تسکین دهم که دیدم باتریاش را قبلن در آوردهام و فقط یادم رفته. کمی خوشحال شدم چون با باتری سفیدک گرفته رو به رو نشدم ولی نگران هم شدم. نکند مغزم عیب پیدا کرده (بیشتر از این)؟
ماهها بود فراموشش کرده بودم. داشتم با خودم تنهایی میجنگیدم و دوست داشتن غریبهها دیگر برایم غیر ممکن مینمود. پس چرا امروز باید دوباره یادش بیفتم و هی به خودم فحش بدهم و از کار و زندگی بیفتم؟ واقعا این دوست داشتن مسخره که حتا بقیه یک ثانیه هم برایش وقت تلف نمیکند تا کی میخواهد زندگیام را بسوزاند و مرا ازخودم بیشتر متنفر کند؟ فکر کنم این یکی از معدود جزئیاتی ست که ترجیح میدهم در ده صندوق تو در تو حافظهام قایمش کند و بعدشم بیندازدش جلو سگ.
البته من کار های احمقانه زیاد انجام دادهام چون احمقم ولی این دیگر یکی از نوبر هایش بود.
ماهها بود فراموشش کرده بودم. داشتم با خودم تنهایی میجنگیدم و دوست داشتن غریبهها دیگر برایم غیر ممکن مینمود. پس چرا امروز باید دوباره یادش بیفتم و هی به خودم فحش بدهم و از کار و زندگی بیفتم؟ واقعا این دوست داشتن مسخره که حتا بقیه یک ثانیه هم برایش وقت تلف نمیکند تا کی میخواهد زندگیام را بسوزاند و مرا ازخودم بیشتر متنفر کند؟ فکر کنم این یکی از معدود جزئیاتی ست که ترجیح میدهم در ده صندوق تو در تو حافظهام قایمش کند و بعدشم بیندازدش جلو سگ.
البته من کار های احمقانه زیاد انجام دادهام چون احمقم ولی این دیگر یکی از نوبر هایش بود.