تا حالا هزارات بار شده که یکی از اطرافیانم به من بگوید عجیب ولی نمی‌توانم خودم را یک آدم عجیب بدانم. عجیب‌ها جرئتی دارند که من به خواب هم نمی‌بینم در طول عمرم به چنان شجاعتی برسم. مثلن ممکن است بگویند بیا بریم ماه بازی و دو ساعت ببیند دارند با ماه گل کوچیک می‌زنند. البته این مثالی که زدم فقط از موجودات فضایی بر می‌آید و دیگر جزو "آدم" عجیب محسوب نمی‌شوند. البته منظورم را که می‌گیرید؟ (ای ارواحی که در وبلاگم پر می‌زنید!واقعا هیچ نمی‌دانم مخاطبم کیست ولی به تخمکم). هزاران سال است رویای این را در سرم می‌پرورانم که بلاخره یک شب به سرم می‌زنم و ماشین را بر می‌دارم می‌رونم اتوبان گردی و تا خود صبح بر نمی‌گردم و هیچوقت از حالت رویا خارج نشده ولی اگر آدم عجیبی بودم همان لحظه که این فکر به کله‌ام خطور می‌کرد، سوئیچ را بر می‌داشتم و خدا نگهدار شما. یا اگر واقعا از کسی خوشم می‌آمد می‌رفتم از فاصله دو سانتی در چشم‌هایش زل می‌زدم و درخواست ازدواج می‌کردم. من اصلن آدم عجیبی نیستم، فقط کم کم دارم در اینجا خُل می‌شوم. نمی‌دانم واقعا چه کسی این را دارد که با زندگی اینجا کنار بیاید و نزند به سرش ولی من دیگر نمی‌کشم. جدی جدی دارم از دست آن سگ لعنتی و این کشور تـ.ـخمی روانی می‌شوم.