یک دختر در اواسط دهه سوم زندگی‌اش، پیرهن آستین کوتاه گنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که بر تنش زار می‌زند را با یک شلوارک کوتاه که هتاد درصد پاهایش را نمی‌پوشانند، پوشیده. وسط ایوان با پای برهنه ایستاده و به ماه نصفه‌ای زل زده که برای قد و قواره‌ٔ نیم خورده‌اش زیادی نور دارد. گربهٰٔ سفید حیاطشان دارد خودش را به پایش می‌مالد تا باز هم کمی از تکه نان سنگک توی دست او نصیبش شود. همچین انسان ناپایداری که به گربه نان سنگک می‌دهد و نیمه شب وسط حیاط دست به نان می‌ایستد چه چیزی می‌تواند برای فکر کردن داشته باشد؟ حسرت‌های تمام زندگی تـ.ـخمی‌اش و آخرین بار چرا واکسن هاری زد. جواب سوال دوم را پنج دقیقه بعد یافت ولی برای مورد اول فقط تنها کاری که از دستش بر می‌آمذ این بود که حسرت بیشتری نسازد.