در خانه کودکی‌ام سرو مجنونی بود که نمی‌دانم از کی آنجا کاشته بودندش، شاید حتا خانه را دور آن ساخته بودند. بین جوی و حوض بود. چشمان کوچکم همیشه می‌توانستند پری‌هایی که زیر نور مهتاب روی برگ‌هایش نشسته بودند را ردیابی کنند. آن درخت که نیمی جادوی آب بود و نیم دیگرش مهتاب، سال‌ها بعد که پدربزرگم مرد او هم به قتل رسید ولی هنوز روحش روی شانه‌هایم سنگینی می‌کند. شب‌هایی مثل امشب که مالیخولیا برسرم آوار می‌شود او هم دست‌هایش را روی گوشم می‌پیچاند و طوفان پخش می‌کند. درخت بید مجنون کودکی‌ام آغاز خیالبافی من بود، هنوز هم وقتی باد می‌وزد می‌توانم زمزمه‌های پری‌ها را در بین شاخه‌هایش بشنوم. آن درخت دلفین شهر عجایبم بود، اقیانوس سبز شب‌های بدون ماهم بود. وقتی مرد تمام آب‌های جهان به کامم تلخ شد و من هنوز هم کابوس اقیانوس می‌بینم. به عنوان یک بچه کویری تنها اقیانوسی که داشتم او بود. دلم برایش تنگ شده. برای کودکی احمقانه‌ام بیشتر. این روزها بیشتر از قبل می‌گویم کاش می‌مردم. کاش من هم با همان درخت می‌مردم. شاید آن درخت هم همانطور که من از موهایم، او هم از شاخه‌هایش منزجر بود. شاید او هم از اینکه میان کویر رشد کرده از خودش خجالت می‌کشید و دلش می‌خواست زودتر بمیرد. شاید هم فقط یک درخت بود. من یک کودک احمق بودم. دلم برای او و بوی آب حوض تنگ شده.