نمی‌خواهم خودم را ببازم؛چیزی برای باختن ندارم در حقیقت. ناسلامتی من همانی‌ام که فروریختن رویاهایش را دید و دم نزد ولی چند روزی‌ست یک حفره وسط تنم پدیدار شده. می‌خواستم نادیده‌اش بگیرم ولی دارم کل قفسه سینه‌ام را می‌بلعد. یک عمر می‌خواستم ناپدید شوم ولی حالا که بالاخره فرصتش پیش آمد ترسیده‌ام. دلم محبت یک غریبه را می‌خواهد. عوارض پیری ست؟ نمی‌دانم. به تمام آدم‌هایی که در دنیایم زندگی نمی‌کنند، حسودی می‌کنم. کاش من را هم از این دنیا بیرون می‌کشیدند.